خانه عناوین مطالب تماس با من

آنچه دیده ام، آنچه می بینم...

آنچه دیده ام، آنچه می بینم...

پیوندها

  • گیس گلابتون - خانم دکتر چشمه علایی
  • چی نپوشیم؟ - نگارای عزیز
  • من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم - صمیم عزیز
  • گیلاس خانومی هستم - گیلاسی عزیز (محدثه خالو)
  • روزهای بهتری هم هست - مهرسای عزیز
  • نانازی بانو
  • آقای زیپ و خانوم زیگ زاگ
  • جوراب پاره و انگشت آزاد
  • ماجراهای گلابتون بانو
  • انجمن نو عروس
  • انجمن نوزاد
  • روزانه های زیتون - زیتون عزیزم
  • یادداشت های یک گلابی دیوانه - موسیو گلابی
  • توکای مقدس - توکا نیستانی

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • سومین سالگرد پرواز غمگینت
  • کسالت نامه
  • [ بدون عنوان ]
  • طوفان نوشت!
  • عروسی 6
  • این روزهای من...
  • دوسِش دارم!
  • عروسی 5
  • بیخیالِ شمارش اصلا!
  • عروسی 4

بایگانی

  • مرداد 1393 1
  • تیر 1393 1
  • خرداد 1393 4
  • اردیبهشت 1393 11
  • فروردین 1393 2
  • اسفند 1392 4
  • بهمن 1392 1
  • آذر 1392 4
  • آبان 1392 7
  • مهر 1392 13

جستجو


آمار : 6565 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • سومین سالگرد پرواز غمگینت یکشنبه 5 مرداد 1393 17:39
    و این هم سومین سال نبودنت... دیگر کاری از دست ما برنمی آید... خودت برای بچه هایت دعا کن...
  • کسالت نامه سه‌شنبه 17 تیر 1393 05:45
    خوبم نمیدونم اصلا از چی بنویسم رشته ی همه ی نوشته هام از دستم در رفته سفرنامه هام نیمه کاره موند نتونستم از سفر اصفهان و شمال بنویسم کلی خاطرات خوب ساخته شد این مدت و نشد که ثبتشون کنم و از این بابت ناراحتم همه ی اینا به خاطر یه سردرد لعنتی بود که اول با خستگی شروع شد و بعد چیزی شبیه سرماخوردگی بعدش سردردهای شدید و...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 27 خرداد 1393 14:53
    سلام تا شنبه نیستم
  • طوفان نوشت! سه‌شنبه 20 خرداد 1393 17:08
    خب بالاخره برگشتم فکر کنم خیلی طولانی شد غیبتم تا دوشنبه 5 خرداد نوشته بودم و قرار بود بریم پیاده روی و بستنی که برنامه به طور ناگهانی به شب نشینی منزل دخترخاله تغییر پیدا کرد. دایی هم اومد، البته خانومش رفته بود عروسی و دایی خودش تنها بود. طبق معمول بساط بازی و تفریح به پا بود و تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم و بازی...
  • عروسی 6 دوشنبه 5 خرداد 1393 17:13
    باغ زیاد دور نبود. حدودا یک ربع فاصله بود. موقع قرارداد بهمون نمونه عکسای باغ خصوصی و عمومی رو نشون دادن و گفتن هر کدوم رو دوست دارید انتخاب کنید. باغ عمومی بزرگتر و قشنگتر بود که گفتن اگه مشکل حجاب ندارید باغ عمومی قشنگتره. مشکلی نداشتیم و باغ عمومی رو انتخاب کردیم. ساعت 2 باغ بودیم. وقتی رفتیم کلی عروس داماد دیگه هم...
  • این روزهای من... دوشنبه 5 خرداد 1393 16:12
    این چند روزه تقریبا خونه نبودم سه شنبه عدس پلو پخته بودم و قرار بود بعد از شام بریم دیدن پدرشوهرم. حامد که از سرکار اومد و زنگ زد که اطلاع بده مامانش گفت احتمال دادم که میاید کلی سمبوسه و دلمه پختم براتون. دیگه منم گفتم پس ما هم عدس پلومون رو میاریم اونجا با هم بخوریم. رفتیم و خیلی خوش گذشت. مادر شوهرم از باغچه ی...
  • دوسِش دارم! دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 13:43
    - هنوز دیدن پدر شوهرم نرفتیم برای روز پدر. شمال بودند البته ولی خب پنج شنبه اومدن و دیگه داره دیر میشه، امشب یا فردا شب احتمالا بریم. - حامد یه گوشی جدید خرید ولی چون من خیلی دوستش داشتم با گوشی من عوضش کرد مهربون من از دیروز همش سرگرم گوشی جدیدم - دیشب باید یه مقاله رو تکمیل و ارسال میکرد و به همین خاطر تا دیر وقت...
  • عروسی 5 شنبه 27 اردیبهشت 1393 12:15
    ساعتم که زنگ خورد فوری قطعش کردم که حامد بیدار نشه. مامانم بهش گفته بود تو تا 9-10 بخواب من مینارو میبرم آرایشگاه که خسته نشی تا شب خیلی دوندگی دارید. آروم از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان گلم رفته برام نون تازه گرفته و میز صبحانه رو چیده و منتظرمه. صبحانه رو با هم خوردیم و وسایلم رو برداشتیم و مامانم از زیر قرآن ردم...
  • بیخیالِ شمارش اصلا! شنبه 27 اردیبهشت 1393 11:12
    - تعطیلات مامانم اینا اومدن پیشمون. خوش گذشت. بعد مدتها کلی Girl talk با مامانم رد و بدل کزدیم :) - توو این هفته دو بار رفتیم فروشگاه برای خرید کلی خونه، یکبار هایپر می، یکبار پروما. چقدر خرید خونه سخته همش آدم یچیزی یادش میره با این که یادداشت میکنم - کتابخونه رو یکم جمع و جور چیدم و تعدادی از کتابای عزیزمو از انبار...
  • عروسی 4 پنج‌شنبه 25 اردیبهشت 1393 10:05
    خب من یه چندتا موضوع کوچیک رو اون وسطا جا انداختم که اینجا میگم و توو یه پست دیگه میرم سراغ روز عروسی: 1. در مورد تحویل لباسم نگفتم. یک هفته به مراسم با مامانم رفتم برای تحویل لباس. هوا به شدت سرد و برفی بود. از اون سرماهایی که من رو افسرده و بیحال و بی انرژی میکنه. اصلا دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. از طرفی هم...
  • چند بود؟ :دی شنبه 20 اردیبهشت 1393 10:34
    این روزا زندگیمو بیشتر از همیشه دوست دارم. نمیدونم چرا. با این که دغدغه هام بیشتر شده، مشکلات زندگی زیادتره، مسئولیتام بیشتره، کمتر میخوابم، ولی انرژی و نشاط زیادی دارم. پر از عشق و انگیزه ام. از اینکه کارم داخل خونست خیلی راضیم. بیرون از خونه بودن من رو کلافه و بی انرژی میکنه. این روزا آفتاب که میزنه چشمام نا خود...
  • عروسی 3 پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 11:51
    نقاشی خونه که تموم شد نوبت رسید به نظافت و چیدمان. وای که چقدر خوش میگذشت. من و مامانا به نظافت خونه میرسیدیم و حامد و باباها به برقکاری و دلرکاری و کارای فنی. تعدادی از شیرآلات و هود رو تعویض کردیم. خونه رنگ که شد اصلا جون گرفت. اول از همه پرده ها آماده شدن که بابای گلم خودش زحمت نصبش رو کشید. بابام خیلی اصرار داشت...
  • شماره ها از دستم در رفته :دی پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 11:00
    خب عروس دایی جان هم به سلامتی برگزار شد. خیلی عالی بود و خوش گذشت. عروس مثل عروسک شده بود. عروسی خوب و صمیمی و دل نشینی بود. خدا رو شکر. خوشبخت بشن الهی. پنج شنبه ی قبل هم مهمون داشتم راستی. خانواده ی همسر. مادرشوهرم یه ظرف بزرگ الویه درست کرده و آورده بود با نون و مخلفات و کلی هم میوه و سبزیجات و این جور چیزا برامون...
  • عروسی 2 چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 13:16
    دل توو دلمون نبود که نقاش زودتر کارش رو شروع کنه. یک شب که خانواده ی همسر رفته بودن شمال و خونه تنها بودیم از ذوق خونمون شب خوابمون نمی برد. اصلا دیگه خونه ی مادرشوهرم رو خونمون نمیدونستیم و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم زیر سقف خودمون. ظهر بود و میخواستم ناهار ماکارونی بپزم که حامد پیشنهاد داد یکم بیشتر بپزم و بریم...
  • روزنگار سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 06:56
    خب من برگشتم اینترنت وایمکس 256 ایرانسل رو دادیم و یک عدد وایمکس 1 مگ مبین نت گرفتیم تا حالا اینقدر سرعت نداشتم توو زندگیم خیلی کیف میده راستی من اونشب که پست قبلتر رو نوشتم موفق شدم به خانه برگردم. اتفاقا مهمون هم اومد برامون. دختر خاله ی حامد و همسرش. همسزش هم از دوستای قدیم حامد هست و این دو تا رو ما با هم وصلت...
  • عروسی 1 سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 06:33
    مدتیه که میخوام خاطرات روز عروسی و حواشی قبل و بعدش رو ثبت کنم که سالیان بعد با خوندنشون دوباره برگردم به همون حال و هوا. فرصت نمیشد. امشب شروع کردم به نوشتن و امیدوارم زود تموم بشه و دوباره وسطش منصرف نشم. میخواستم رمزدار کنم اما گفتم شاید یه عروس گذرش بخوره به اینجا و برای همین با جزئیات نوشتم مخصوصا اطلاعات جهیزیه...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 00:55
    سلام میام شارژ نتم تموم شده و با گوشی راحت نیستم چون قراره نتمو عوض کنم چند روزی طول میکشه زود میام بوس
  • جا برای من ِ گنجشک زیاد است ولی/به درختان ِ خیابان ِ تو عادت دارم! سه‌شنبه 26 فروردین 1393 02:05
    پدرم چند روزی رفته سفر و ما هم برای تنها نبودن مامانم و سهیل و البته به اصرار شوهر جان اومدیم پیششون. از چهارشنبه اومدیم اینجا و حامد خان هم به بابام گفته که برو خیالت راحت ما تا جمعه که شما برگردید اینجا هستیم :((( ای بابا من دلم خونه زندگی خودمو میخواد خب:((( والا من بر عکس همه ی ملتم. باید از رابطه ی خوب شوهرم با...
  • عیدانه دوشنبه 18 فروردین 1393 13:16
    سلام سال نو مبارک اولین عیدی که با هم و کنار هم تووی خونه ی مستقلمون بودیم خیلی خوب گذشت. مادر و پدر و داداش کوچیکه همسر طبق معمول هر سال از 26ام رفتن شمال. امسال باهاشون نرفتیم و گفتیم دوست داریم چند روز از تعطیلات رو خونه خودمون باشیم. من دوست داشتم تحویل سال خونه خودمون باشیم اما حامد گفت مامانت اینا رو تنها نذاریم...
  • [ بدون عنوان ] چهارشنبه 21 اسفند 1392 07:14
  • مهم چهارشنبه 21 اسفند 1392 06:45
    دوستان عزیز, ادرسهای ای پی نشون میده که چند نفری هستن که اینجارو میخونن, لطفا برام کامنت بذارید که رمز پست بعدی رو بهتون بدم, یه راهنمایی ازتون میخوام که خیلی برام مهمه, یا اگه کسی رو میشناسید که میتونه کمکم کنه ادرس اینجارو بهش بدید. مرسی. کامنتهای این پست و پست خصوصی رو تایید نمیکنم و برای خودم می مونه.
  • روزهای خوب من چهارشنبه 21 اسفند 1392 02:09
    خب من بر گشتم. البته با گوشی اومدم چون دم دست تره و وقت نمیکنم زیاد برم پای لپتاب. عرضم به حضور دوستای نازنینم اینکه فکر نمیکردم وقتی همه مسوولیت بیفته پای خودت اینقدر سخت و وقت گیر باشه. این مدتی که خونه مادرشوهرم بودم بیشتر وقتا با هم اشپزی میکردیم و خب خونه هم چیز زیادی نداشتم که بخواد به هم بریزه. ولی الان همش...
  • [ بدون عنوان ] سه‌شنبه 13 اسفند 1392 08:09
    روزهای عجیبی رو میگذرونم بی نهایت آرومم مادرشوهرم راضی نشد بی مراسم بریم خونه ی خودمون گفت درسته که تا حالا هم شما رسما مزدوج بودید و با هم زندگی میکردید اما حالا که دارید مستقل میشید باید براتون جشن بگیریم و شادی کنیم و با شادی و احترام ببریمتون خونتون مراسم مختصری با نزدیکان و بزرگان و تعدادی از دوستان برگزار شد به...
  • دوباره 1 ! یکشنبه 27 بهمن 1392 04:24
    کلی نوشتم ولی پرید برمیگردم و مینویسم دوباره فعلا بگم که این اولین پستمه از اولین منزل کاملا مشترک و مستقل ما :) بر میگردم با جزئیات شیرین شروع زندگی مستقلمون...
  • 19 دوشنبه 25 آذر 1392 01:47
    تا آخر بهمن ماه نیستم به اینترنت دسترسی دائم ندارم فعلا هر کسی گذرش به اینجا افتاد لطفا دعا کنه با خبرهای خوش و تحولات و تغییرات برگردم مرسی
  • نگران باش، حل نمیشه... یکشنبه 17 آذر 1392 21:59
    یجا نوشته بود: یه دوش آب گرم... یه لباس راحت... یه چای تازه دم... یه موسیقی ملایم... به درک که خیلی از مشکلات حل نمیشه...! پ.ن: خدایا مرسی به خاطر خلق رضا یزدانی!
  • دلم ازینا میحواد! سه‌شنبه 5 آذر 1392 23:30
  • 19 یکشنبه 3 آذر 1392 23:23
    - روزهای عجیبی میگذرونم. بعضی خواسته هام داره خیلی زود محقق میشه. از طرفی با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنم که هم سختن و هم سازنده. در کل روزهای عجیبی میگذرونم. فعلا نمبتونم درباره ی این مسائل حرف بزنم. شاید یک روز نوشتم دربارشون. - تووی غار خودم هستم و فعلا نمیتونم بنویسم. نت نمیام زیاد به قصد چرخیدن. گاهی این مرض میاد...
  • سفرنامه 1 جمعه 24 آبان 1392 10:45
    این سفر هم به پایان رسید و صحیح و سالم برگشتیم به شهر و دیار و خانه. اونجا به اینترنت رایگان دسترسی داشتم و هم مینی لپتاپم رو برده بودم و هم تبلت. تبلت رو که اصلا روشن هم نکردم. اصلا هم فرصت نمیشد طولانی بیام پای لپتاپ. سفرنامه رو در چند پست مینویسم. طولانیه و خوندنش حوصله میخواد ولی دوست دارم حتما ثبت بشه. پیشاپیش...
  • 18 پنج‌شنبه 16 آبان 1392 09:28
    1- دیشب هم با همون روش دیشب و به لطف شیر و گلاب خوابیدم. البته تا ساعت 2 داشتیم فیلم میدیدیم ولی بعدش به محض این که دراز کشیدم خوابم برد. ساعت 7 هم در حال دیدن یه خواب عجیب غریب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و رفتم سر کارهام. 2- خواب عجیبی بود! نمیتونم در موردش بنویسم ولی خیلی عجیب و واقعی بود! 3- الان در این لحظه دلم...
  • 48
  • صفحه 1
  • 2