سفرنامه 1

این سفر هم به پایان رسید و صحیح و سالم برگشتیم به شهر و دیار و خانه. اونجا به اینترنت رایگان دسترسی داشتم و هم مینی لپتاپم رو برده بودم و هم تبلت. تبلت رو که اصلا روشن هم نکردم. اصلا هم فرصت نمیشد طولانی بیام پای لپتاپ. سفرنامه رو در چند پست مینویسم. طولانیه و خوندنش حوصله میخواد ولی دوست دارم حتما ثبت بشه. پیشاپیش ببخشید برای این همه جزئیات شاید غیر جذاب.


برای رفتن به این سفر 3 راه داشتیم: هواپیما، قطار، ماشین خودمون.

گزینه ی همیشه دلخواه من هواپیما بود، سریع و کم دردسر. ولی حامد از سفر هوایی بی نهایت بدش میاد و کلا با ارتفاع مشکل داره و ترجیح میده وقتی میشه از راه دیگه ای رفت این راه انتخاب نشه.


همه با رانندگی طولانی مدت و جاده و خستگی ناشی از اون مشکل داشتند در نتیجه گزینه ی ماشین همون اول خط خورد.


قطار وسیله ی دلخواه پدرمه برای سفر. عاشق قطاره و کلی خاطرات خوب ازش داره. برای ما هم خیلی فرقی نداشت و منطقی ترین روش به نظر میرسید. در نتیجه قطار به عنوان وسیله ی سفر تایید شد. برای رفت قطار سبز و برای برگشت قطار سیمرغ رو رزرو کردیم. دلیل تفاوت هم همنیطوری محض تنوع! :دی برای هتل هم میخواستیم منطقه ی خلوت و آرومی باشیم. هتل توریست توس به نظرم گزینه ی مناسب بود. عکساش رو دیدیم و احساس کردیم مناسبه. هتل چهار ستاره بود که حالت ویلا ساخته شده بود. یعنی محوطه ی بزرگ و سبز و اتاقها به صورت سوئیت های ویلایی. یه چیزی توو مایه های هتل صفاییه یزد. تنها هتل مشهده که به این صورت و مثل شمال ساخته شده. یه ویلای دوبلکس سه خوابشو رزور کردیم. قیمتش شبی 340 بود که با تخفیف رزرو از سایت ایران هتل شبی 210 تومن شد. ساعت 18 شنبه رفت بود و 20 چهارشنبه برگشت.


جمعه شب خونه ی مامانم اینا خوابیدیم چون ساعت 11 وقت ارایشگاه داشتم برای ابرو. تا 4 صبح خوابم نبرد. ساعت 9 صبح از آرایشگاه زنگ زدن که آرایشگرمون مریض شده و اگه میشه وقتت رو بذار واسه یه روز دیگه. گفتم که مسافرم و عجله دارم و میرم جای دیگه. اصلا راه نداشت با اون ابروها برم سفر. گذاشته بودم حسابی پر بشه که یه مدل خوشگل بردارم. خیلی ناراحت شدم. نه میتونستم به هر آرایشگاهی اعتماد کنم و نه میشد با اون قیافه برم سفر. در نهایت دلم رو به دریا زدم و یکی از آرایشگاههایی که تعریفش رو شنیده بودم رو انتخاب کردم. 


صبحانه خوردیم و با حامد رفتیم بیرون برای خرید یک سری وسایل لازم برای سفر. بابام خواهش کرد ماشینش رو ببریم و براش بنزین بزنیم. رفتیم یه سری خریدها رو انجام دادیم و حامد میخواست من رو برسونه آرایشگاه و بره خونه. رفته بودیم کیک و پیراشکی بخریم و اومدیم سوار ماشین شدیم و همین که از پارک خارج شدیم یک دفعه با یه سوناتا تصادف کردیم. جلوی سوناتا فرو رفت ولی ماشین ما هیچیش نشده بود. مقصر در واقع سوناتا بود چون داشت با سرعت خیلی زیادی وارد کوچه میشد و اصلا توجه نداشت ولی چون حق تقدم با اون بود قطعا ما مقصر محسوب میشدیم با این که هیچ خطایی نداشتیم و اصلا در حال حرکت نبودیم و تازه از پارک خارج شده بودیم که ایشون با سرعت اومد و کوبید به ما. اونم توو یه کوچه ی خلوت و پر از عابر که نباید این همه سرعت داشت. این اولین تصادف ما بود بعد از این همه سال رانندگی و از شانس بدمون با ماشین بابا. با ابو قراضه ی خودمون یه بار تصادف نمیکنیم :( حالا با ماشین بابا هم هزار بار رانندگی کردیما ولی همین امروز که مسافریم باید اینجوری میشد. از اونجایی که مسافر بودیم و عجله داشتیم و اگه میخواستیم بگیم افسر بیاد باید بابا میومد و علافی و اعصاب خوردی داشت دم رفتن و راننده ی سوناتا هم خیلی عجله داشت توافق کردیم که افسر نیاد  و خودمون حلش کنیم. ما تجربه ی تصادف نداشتیم و نمیدونستیم کار درستی میکنیم یا نه ولی میدونستیم که اگه کشش بدیم سفرمون خراب میشه. راننده ی سوناتا گفت ماشین شما اصلا آسیب ندیده و از طرفی اگه افسر بیاد هم شما مقصرید و خرج ماشینمم 200-300 تومن میشه، شما 100 بدید و بریم دنبال کارمون. ما باز هم خیلی ناشی بودیم و نمیدونستیم باید قبول کنیم یا نه ولی قبول کردیم. قرار گذاشتیم دم بانک صادرات محل که براش واریز کنیم. جلوی بانک که رسیدیم یکدفعه آقاهه اومد گفت آقا نمیخوام خودم درستش میکنم و زود سوار شد و رفت. ما هاج و واج مونده بودیم. کلا آقاهه موقع تصادف که از ماشین پیاده شد شروع کرد داد و بیداد ولی وقتی دید ما خیلی آروم و محترمانه داریم رفتار میکنیم آروم شد. نمیدونم این حرکت آخرش چی بود دیگه ولی خیلی عجیب بود. نه به اون همه شاکی بازی نه به این حرکت! خلاصه ما هم هاج و واج راه افتادیم سمت ارایشگاه. حامد رفت دنبال باقی کارا و من رفتم ارایشگاه و دومین اتفاق بد تووی آرایشگاه رخ داد...


ادامه دارد...

18

1- دیشب هم با همون روش دیشب و به لطف شیر و گلاب خوابیدم. البته تا ساعت 2 داشتیم فیلم میدیدیم ولی بعدش به محض این که دراز کشیدم خوابم برد. ساعت 7 هم در حال دیدن یه خواب عجیب غریب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و رفتم سر کارهام.


2- خواب عجیبی بود! نمیتونم در موردش بنویسم ولی خیلی عجیب و واقعی بود! 


3- الان در این لحظه دلم باب اسفنجی و پاتریک میخواد! خنگول ترین و دوست داشتنی ترین کاراکترهای زندگیم! یادش بخیر توو راه رفتن به دانشگاه، داخل مترو، یکیمون میشد باب اسفنجی و اون یکی پاتریک و کل دیالوگارو با هم میگفتیم و بلند بلند می خندیدیم. متروی تهران کرج اکثرا در اختیار خودمون بود و تووی واگن تقریبا هیچکس نبود. میدونستیم چه ساعتایی باید رفت و آمد کنیم که مترو خلوت باشه.چه دلهای بی دغدغه و بی خیالی داشتیم. البته ما از رو نمیریما. هزار تا مسئولیت و مشکل هم که زندگی داشته باشه باز هم سرخوشیم :دی


4. چند وقت پیش داشتیم میرفتیم خونه ی مامانم اینا. پشت ترافیک خسته کننده ی عصر پنج شنبه کلافه شده بودیم که یه دستفروش رو دیدیم با یه عالمه عروسک پاتریک توو دستش. یه پاتریک کوچولو داریم ولی این پاتریکا بزرگتر و خوشگل تر بود. مثل بچه ها با ذوق آقاهه رو صدا زدیم و یه دونه ازش خریدیم. اینقدر ذوق کرده بودیم از خریدنش که اصلا ترافیک یادمون رفت. شیکم قلمبه و بامزش رو دلت میخواست گاز بگیری اینقدر ناز بود. الان هم نشسته رو به روم کنار پاتریک کوچولو و بابا اسفنجی بزرگ و بقیه دوستان :دی خدایا این شادیهای کوچیک رو از ما نگیر :دی


5. فردا شب به مناسبت اولین سالگرد ازدواج دختر خالم خونشون دعوتیم. مهمونیه خودمونی و به صرف شام و خوش نشینی. منظورم اینه جشن و اینا نیست. خیلی تاکید کرده که لطفا هیچی نیارید حتی شیرینی و شکلات و فقط بهونه ایه برای تجدید دیدار. حالا دوست دارم هم به حرفش احترام گذاشته باشم که گفته چیزی نیارید هم خوشحالش کنم. دوست دارم یه چیزی براشون درست کنم. مثلا کارتی چیزی. ولی هم فکر نکنم فرصت کنم هم اینکه همه ی کاغذ رنگیها و مقواهام خونه ی مامانمه. از طرفی هم امشب برادرشوهرها و خانوماشون میان و یکیشون هم هفتمین سالگرد آشناییشونه (سه ساله ازدواج کردن، بهمن سالگرد ازدواحشونه و احتمالا قصد دارن جشن بگیرن) و هم خانونش پایان نامه ی ارشدش رو دفاع کرد هفته ی پیش و کیکش رو هم آورد و جشن گرفتیم ولی چون غافلگیرانه بود براش چیزی نگرفتیم. دوست دارم اون رو هم خوشحال کنم ولی تا شب نه فرصت می کنم برم خرید نه فرصت می کنم چیزی درست کنم. شاید هم بذارم یک دفغه جشن سالگرد ازدواجشون همه رو با هم. چون یک ماه پیش هم تولدش بود و هدیه ی خوبی براش گرفتم. دیگه لوث میشه هی بخوام پشت هم هدیه بخرم.


6. دقت کردید توو شماره ی 5 چندتا "هم" گفتم؟ :دی


7. حامد عاشق موهای سیاهه و خودم حس می کنم موی یکم روشن بیشتر بهم میاد. دستشو میذاره روو موهام یجوری که فقط ریشه های سیاه معلوم باشه و میگه ببین چقدر بهت میاد. ولی هر چی نگاه می کنم حس نمیکنم بهم بیاد! :-S


8.  امروز در کمد تکانی یادگاریهای جالبی پیدا کردیم. یکیش کارت مغازه ی بابام بود که داده بودم به حامد که بده به مامان و باباش که برن پیش بابام و با هم آشنا بشن :دی اینقدر خاطرات خوب اومد توو ذهنم با دیدن این کارت. چقدر کوچولو بودم اون موقع :))  (و هزاران "که" در این شماره!!!)



9. دلم شیرکاکائو پاکبان خواست با پچ پچ! عاشق این ترکیبم! :))


10. بی خیال حرفایی که توو دلم جا مونده...



17

- خبر خوب اینکه دیشب تونستم بخوابم. گرچه خیلی طولانی نبود ولی خوب بود. دیروز ظهر نتونستم بیدار بمونم و خوابم برد. زیاد هم خوابیدم. از ساعت 5 به بعد دیگه لب به چای و قهوه و کاکائو و هر چیزی که کافئین و نشاط آور داشته باشه نزدم. ساعت 11 یه لیوان شیر خوردم. ساعت 12 هم یه فنجون نیمه گلاب. بعدم سعی کردم به خودم تلقین کنم که بدنم در اثر شیر و گلاب آروم و خوابالوده شده. چشمامو بستم و در کمال تعجب خیلی زود خوابم برد! خیلی هم آروم و با لذت خوابیدم. ساعت 6 ساعت حامد زنگ زد و بیدار شد. منم پا شدم. الهی بمیرم ترسیده بود هی میگفت بخواب بخواب. ولی من کاملا قبراق و سر حال از این که تونستم 6 ساعت مفید و آروم بخوابم بیدار شدم و گفتم دیگه کافیه، سرحالم و میخوام به کارام برسم. با هم صبحانه خوردیم و تا الان هم کلی کار کردم و کلی سر حال و خوشحالم. خدا کنه شبهای دیگه هم تاثیر داشته باشه.

 

- مادر شوهر و پدر شوهرم برای کاری رفتن شمال. دوستشون دارم و وقتی نیستن دلم براشون تنگ میشه. با این که گاهی ازشون دلخور میشم ولی انسانهای با محبت و دوست داشتنی و محترمی هستن. وقتی داشتن میرفتن مادر شوهرم محکم بغلم کرده بود و بوسم میکرد و میگفت تو عشق منی، جیگر منی، دختر منی. وقتی برگردن ما سفریم و برای همین دلم تنگ میشه براشون.

 

- لپ تاپ حامد رو تا اطلاع ثانوی ازش پیچوندم و فرستادمش پای کامپیوتر داداشش:دی چون لپ تاپ خودم سرعتش کند شده و مینی لپ تاپ عزیزم هم خونه ی مامانم جا مونده. اینقده حال میده با لپ تاپ پیچونده شده کار کردن :دی فقط بدیش اینه که حروف فارسی نچسبونده روش و آدم بیچاره میشه تا تایپ کنه. البته بعد از چند ساعت عادت کردم و الان تند تند تایپ می کنم.

  

- دلم یه رنگ موی متنوع میخواد. کلا دلم یه تنوع ظاهری میخواد. دوست دارم یکم روشن کنم موهامو. موی تیره بیشتر سنمو پایین میاره گرچه بهم میاد. یه رنگ روشنی دلم میخواد که نه دکلره بخواد، نه به زردی بزنه، نه به قرمزی بزنه. یه رنگ روشن شیک با پایه ی قهوه ای. ولی نمیدونم چه رنگی کنم. الان توو مایه های زیتونی-دودی-قهوه ایه موهام. بعدم تصمیم گرفتم یه کوچولو کوتاه کنم موهامو. یه کم محض تنوع. شاید شاید شاید شنبه قبل سفر برم آرایشگاه. چون تا شنبه وقت نمیکنم برم خونه ی مامانم و آرایشگاهم اونجاست.


- اینترنت هی قطع میشه، هی وصل میشه، هی قطع میشه، هی وصل میشه...


 

16

1. سالها با این روش زندگی کردم. از سال کنکور به بعد. شب ها بیدار بودم یا خیلی دیر می خوابیدم و روزها خواب شب رو جبران می کردم. این روند ادامه پیدا کرد. ولی هیچ وقت برام معضل نبود. اصلا مهم نبود برام این قضیه. هر وقت اراده می کردم می تونستم بخوابم، خودم دوست داشتم که بیدار باشم وگرنه مشکل به خواب رفتن نداشتم. عاشق شب بودم و سکوت و آرامشش. همه ی کارهام توی شب به بهترین نحو انجام میشد. هیچ وقت هم موقع روز احساس کسالت و خستگی و مریضی نداشتم. ولی حدود یک ماهه این قضیه تبدیل به مشکل شده. نمیدونم چرا. چرا بدنم باید یک دفعه نسبت به یه عادتی که همیشه دوستش داشته واکنش منفی نشون بده؟ شاید به خاطر سنگینی درس و کاره. شاید به خاطر ضعف جسمیه که این روزها دچارش شدم و منشأش مشکلیه که چند ماه پیش برام ایجاد شد. شاید ذهنم خیلی درگیره. شاید همش با هم شاید هم هیچکدوم. نمیدونم. فقط می دونم که دارم اذیت میشم. هیچ وقت تا حالا این احساس بد رو نداشتم. هیچ وقت نبوده که اراده کنم بخوابم ولی نتونم، یا به هر دلیلی بیدار شم ولی دیگه خوابم نبره، یا به خاطر شب بیداری دچار کسالت و مریضی و درد بشم. الان ولی اینجور شدم. پیش اومده که شب نتونستم بخوابم، نخوابیده رفتم دانشگاه، خسته از دانشگاه برگشتم، خوشحال بودم که اینقدر خوابم میاد که قطعا خوابم می بره، رفتم که بخوابم، ولی دریغ از این که پلکام ذره ای سنگین بشن! بعد هم نزذیکای صبح با سردرد خوابم برده. یا کافیه کوچکترین صدایی از خواب بیدارم کنه، دیگه محاله چشمام بسته شه. در حالی که من تا همین یک ماه پیش کسی بودم که قادر بودم وسط سر و صدای یه مراسم عروسی هم راحت بخوابم اگه خوابم میومد.  اما الان کوچکترین صدایی بیدارم میکنه. دارم حامد رو هم اذیت می کنم. حامد مثل قبلا من می تونه اگه لازم باشه بیدار بمونه و اگه اراده کنه بخوابه سرش رو بالش نرفته خوابش برده. اما این که من دارم اذیت میشم باعث میشه تا صبح نگرانم باشه و همش بیدار شه که ببینه خوابم یا بیدار، خوبم یا بد. گاهی هم بیدار میشم و میگم که صدای نفسات نمیذاره بخوابم :((( طفلک حتی میترسه نفس بکشه :((( دیشب خدارو شکر ساعت 12 خوابم برد، ولی ساعت 4 و نیم حامد توو خواب یه سرفه ی خیلی کوچیک و بی صدا کرد در حد صاف کردن گلو که باعث شد بیدار شم و دیگه خوابم نبره. آروم بلند شدم رفتم کار نیمه کارش رو تکمیل کردم که خوشحال بشه. ساعت 7 بیدار شد گفت چی شده؟ گفتم هیچی گرسنمه. اینو گفتم که شاید بیدار شه با هم صبحانه بخوریم :دی دیدم خوابالو خوابالو پا شد رفت بیرون. فکر کردم رفته آب بخوره، دیدم با یه لیوان شیر و برشتوک برگشت. گفت بیا عزیزم فعلا اینو بخور تا بیدار شم برم نون بخرم. بعدم گرفت خوابید :دی اینقده چسبید و مزه داد. بمیرم براش که توو خواب هم نگرانمه. اگه من بودم میگفتم برو خودت یه چیزی بخور من میخوام بخوابم :)))

خلاصه که من نمیدونم باید چیکار کنم. میخوام برم دکتر ولی نه یه دکتری که بخواد عادتم بده به دارو، نه یه دکتری که فقط از طریق مشاوره بخواد درمانم کنه. یه سری تکنیک و داروی ضعیف ترجیحا گیاهی دلم میخواد که قبل خواب بدنم رو به حد آرامش و خواب آلودگی نزدیک کنه. با سرچ نتونستم به نتیجه ی دلخواه برسم. فقط فهمیدم که خیلی ها مشکل من رو دارند و قطعا راهی هست که بتونم خوب بشم.


- ارائه خوب بود. به خیر گذشت. ولی خیلی اذیت شدم برای آماده کردنش. استاد نمرم رو نگفت. ولی از حرکت دستشش حس کردم A++ گرفتم. حالا باید یه پروپوزال آماده کنم. پروپوزال اصلی نیست، یه نمونست برای این که آماده بشیم و اشکالاتمون رفع بشه.


- خدایا اگه قد من رو چهار پنج سانت افزایش میدادی مشکل اضافه وزن نداشتم. آخه 160 هم شد قد قربونت برم؟ توو این خانواده ی شوهر قد بلند من مثل لی لی توو خانواده ی اریکسون هام! (اشاره به یکی از شخصیت های سریال How I met your mother) :-| وقتی با برادرشوهرها یا جاریها میخوام رو بوسی کنم باید مثل بچه ها پا بلندی کنم :دی حالا خدارو شکر که حامد به بلندی بقیه نیست ولی بازم قد بلند محسوب میشه. فقط 4، 5 سانت ناقابل بیشتر رشد می کردم یه کم بهتر بود. هم قدم بلند تر بود هم وزنم با قدم متناسب می شد و کمتر تپل محسوب میشدم. دختر خالم اندامش دقیقا مثل منه فقط قدش پنج سانت بلندتره، کلی از من لاغتر به نظر میاد :(


- آدم وقتی خوب نخوابه میشینه به این اراجیف فکر میکنه دیگه :دی


- شنبه تا چهارشنبه میریم مشهد. مامان بابام مهمونمون کردن. دوست داشتیم بریم یزد برای عکاسی ولی دیگه وقتی آدم مهمون بشه مگه میشه نره :دی اون هم توسط خانواده ی عزیزش  به یه هتل ویلایی خوشگل یه جای خلوت و قول مساعد که سفر جنبه ی سیاحتی داره و دائما مارو به زیارت دعوت نمیکنن :دی شاید مینی لپ تاپ یا تبلت ببرم. اگه ببرم از اونجا آپ میکنم. ولی ممکنه حامد بگه داریم چهار روز میریم سفر دست از سر اینترنت بردار بذار یکم استراحت کنه :دی در اون صورت دیگه تا وقتی برگردم آپ نمیکنم. چون با گوشی خیلی سختمه بیام نت. 


- حالا که صبح شده خوابم گرفته :(((((





15

1. این قالب رو فعلا و موقتا به خاطر حال و هوای بارونیِ شهر گذاشتم. عوض میشه. قالب تیره دوست ندارم. فقط به خاطر این که دقیقا حس همون آقاهه ی بالای وبلاگمو دارم گذاشتمش.


2. خالم برگشت. مهمونی هم تموم شد. از اونجایی که خانوادگی بود و میتونستیم کنار خانواده ها و همسرامون باشیم نه فقط در جوار خانومها، خیلی هم بد نگذشت. البته اگر پدر شوهر و مادر شوهرم دعوت نبودند و مجبور نبودیم به خاطر این که تووی جمع نسبتا غریبه تنها نمونند پیش اونها بشینیم بیشتر خوش می گذشت! به خدا عروس خبیثی نیستم! فقط دوست داشتیم توو جمع جوونا بشینیم و شیطونی کنیم. البته طفلی ها همش میگفتند برید هر جا دوست دارید بشینید، مامان و بابام هم پیششون بودند، اما دلمون نمیومد تنهاشون بذاریم.


3. چند شب بود خوب می خوابیدم. دوباره دو شبه خوابم نمیبره. اوضاعی شده این خوابیدنِ من!


4. ارائه دارم امروز! استرس  دارم! احساس می کنم به اندازه ی کافی مسلط نیستم! حس خوندن هم نیست! 


5. امروز همگی منزل مادر شوهر جان جمع بودیم. با بچه ها یه وام خانوادگی گذاشتیم که بتونیم بیشتر پس انداز کنیم و اینقدر ولخرجی نکنیم. همه ی قرعه کشی ها رو هم تا آخر انجام دادیم. من و حامد سه سهم گذاشتیم و هر سه سهممون دقیقا پشت سر هم در اومد :) دی، یهمن، اسفند. خیلی خوب شد :) دقیقا تا آبان سال آینده باید قسطش رو پرداخت کنیم.


6. چقدر یخ شده هوا! 


7. یادش بخیر. سرمای پارسال، همین روزا، رفته بودیم شمال، شوفاژا روشن بود ولی خونه گرم نمیشد، هیتر روشن می کردیم اینقدر داغ میشد که می سوختیم. من رو تا صبح می گرفتی توو بغلت، بین بازوهات، گرمِ گرم می خوابیدم. سرما رو فقط به خاطر این دوست دارم که تو هستی که گرمم کنی و نذاری سرما اذیتم کنه.


8. یادش بخیر. سالها پیش همین روزا، با هم میرفتیم دانشگاه، پالتوی سرمه ایت رو میپوشیدی. پالتوی سرمه ای با جیبای بزرگ. دست کوچولوم توی دستت گم میشد. دستمو میگرفتی و دستامون رو میذاشتیم توو جیبای بزرگ پالتوی سرمه ایت. از سرما متنفر بودم ولی بعد از این که تو اومدی توو زندگیم سرما دلچسب ترین خاطرات زندگیم رو برام رقم میزنه.


9. هوا روشن شد :(


10. خدایا این خواب شبانه رو به چشم من برگردون :( فکر کنم دیگه باید به فکر درمان باشم. نخوابیدنم داره میشه معضل و بیماری. :(