- هنوز دیدن پدر شوهرم نرفتیم برای روز پدر. شمال بودند البته ولی خب پنج شنبه اومدن و دیگه داره دیر میشه، امشب یا فردا شب احتمالا بریم.
- حامد یه گوشی جدید خرید ولی چون من خیلی دوستش داشتم با گوشی من عوضش کرد مهربون من
از دیروز همش سرگرم گوشی جدیدم
- دیشب باید یه مقاله رو تکمیل و ارسال میکرد و به همین خاطر تا دیر وقت بیدار موندیم. صبح که میخواست بره سرکار چشمام باز نمیشد. سریع آلارم رو قطع کرد و گفت بخواب بخواب نمیخواد پا شی. گفتم صبحانه چی؟ گفت یه چیزی میخورم میرم. از زیر پتو و از لای چشمای نیمه بازم یواشکی نگاش می کردم. دیدم با لب و لوچه ی آویزوون رفت کتری برقی رو روشن کرد و یه دونه تی بگ در آورد. همش خمیازه میکشید و بی حوصله این ور اون ور میرفت. تا رفت دست و صورتش رو بشوره و مسواک بزنه بلند شدم. اصولا صبح ها حدود بیست دقیقه جلوی آینه به اصلاح صورت و مرتب کردن مو و اینجور کارها میگذرونه. توو این فاصله رفتم تی بگ رو گذاشتم سر جاش و چای تازه دم کردم. بساط صبحانه رو چیدم. رفتم اون یکی سرویس دست و روم رو شستم و مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم و میخواستم چای رو بریزم که اومد بیرون. هنوز من رو ندیده بود و کسل و بی حوصله بود. تا من رو دید به وضوح ذوق کرد و خوشحال شد. اعتراض کرد که چرا بیدار شدی خوابت رو پروندی. خندیدم. با انرژی صبحانه رو خورد و دوباره تکرار کرد که عزیزم دستت درد نکنه ولی کاش میخوابیدی خودم یه چیزی میخوردم. همون طور که سرم پایین بود و داشتم مارمالاد توت فرنگی رو روی نون تست برشته میمالیدم گفتم "قبول کن دلت میخواست بیدار شم، میپاییدمت. آویزون بودی" زد زیر خنده. از اون خنده های بلندی که چشماش برق میزنه. " آخه تو که نمیدونی. من تو رو که میبینم که با لباس خواب و موهای آشفته از تخت میای بیرون و با پاهای کوچولوت راه میری توی خونه تا واسه من صبحونه آماده کنی روزم شروع میشه. نمیدونی چقدر خواستنی میشی و انرژی میگیرم ازت." اینو گفت. :)
- کتاب " عطر سنبل، عطر کاج / فیروزه جزایری دوما" رو دارم برای بار دوم میخونم. حس خوبی بهم میده. حس خوندن کتاب "شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی" که نمیدونم کی ازم گرفت و دیگه پس نداد!
- کتابهای زیادی در انتظار خوانده شدن به سر میبرن، یکی یکی، به نوبت!
- سخت ترین قسمت خانه داری اینه : " چی بپزم؟؟؟؟ "
حامدو یا گوشیو؟ =))

مبارکت باشه عزیزم :*
اصن واسه خودت خریده بوده. مطمئن باش
آویزون :دی
آخی... پاکوچولو :)
خوشبختی تون مستداااااااام بادا
کتابهای زیادی هم منتظرن که من بخونمشون. برم خونه فسقلی ، دست بکار میشم :|
مسئله چی بپزمو با فروم جدید حل کن. آشپزخونه بچه ها رو ببین. اینقده دلم میخواد منم آشپزخونه بزنم اونجا. شایدم زدم از خونه جدید. باید سرگرمی واسه خودم درست کنم وگرنه از فکرای جورواجور دیوونه میشم یحتمل
هر دو تا رو:دی
:دی




آره خودشم واسه این که شیرین تر بشه میگه ببین اصلا فکر نکردی چرا زرشکی خریدم؟ من واسه خودم گوشی زرشکی میخرم؟ و من در این لحظه به گوشی نارنجی دوران دانشگاهش فکر میکنم و سوت میزنم
مرسی دوست مهربونم. بوووووس
خیلی لذت بخشه وقتی لا به لای دغدغه ها تایمی برای کتاب خوندن پیدا میشه، مگه نه؟
مشکل من اینجاست که حامد هر غذایی نمیخوره. اگه برا خودم بخوام بپزم همه غذاها رو تست میکنم. ولی حامد فقط چند تا غذای محدود میپسنده و همین باعث دردسره. اصلا از غذاهای جدید استقبال نمیکنه