دوسِش دارم!

- هنوز دیدن پدر شوهرم نرفتیم برای روز پدر. شمال بودند البته ولی خب پنج شنبه اومدن و دیگه داره دیر میشه، امشب یا فردا شب احتمالا بریم.


- حامد یه گوشی جدید خرید ولی چون من خیلی دوستش داشتم با گوشی من عوضش کرد مهربون من از دیروز همش سرگرم گوشی جدیدم 


- دیشب باید یه مقاله رو تکمیل و ارسال میکرد و به همین خاطر تا دیر وقت بیدار موندیم. صبح که میخواست بره سرکار چشمام باز نمیشد. سریع آلارم رو قطع کرد و گفت بخواب بخواب نمیخواد پا شی. گفتم صبحانه چی؟ گفت یه چیزی میخورم میرم. از زیر پتو و از لای چشمای نیمه بازم یواشکی نگاش می کردم. دیدم با لب و لوچه ی آویزوون رفت کتری برقی رو روشن کرد و یه دونه تی بگ در آورد. همش خمیازه میکشید و بی حوصله این ور اون ور میرفت. تا رفت دست و صورتش رو بشوره و مسواک بزنه بلند شدم. اصولا صبح ها حدود بیست دقیقه جلوی آینه به اصلاح صورت و مرتب کردن مو و اینجور کارها میگذرونه. توو این فاصله رفتم تی بگ رو گذاشتم سر جاش و چای تازه دم کردم. بساط صبحانه رو چیدم. رفتم اون یکی سرویس دست و روم رو شستم و مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم و میخواستم چای رو بریزم که اومد بیرون. هنوز من رو ندیده بود و کسل و بی حوصله بود. تا من رو دید به وضوح ذوق کرد و خوشحال شد. اعتراض کرد که چرا بیدار شدی خوابت رو پروندی. خندیدم. با انرژی صبحانه رو خورد و دوباره تکرار کرد که عزیزم دستت درد نکنه ولی کاش میخوابیدی خودم یه چیزی میخوردم. همون طور که سرم پایین بود و داشتم مارمالاد توت فرنگی رو روی نون تست برشته میمالیدم گفتم "قبول کن دلت میخواست بیدار شم، میپاییدمت. آویزون بودی" زد زیر خنده. از اون خنده های بلندی که چشماش برق میزنه. " آخه تو که نمیدونی. من تو رو که میبینم که با لباس خواب و موهای آشفته از تخت میای بیرون و با پاهای کوچولوت راه میری توی خونه تا واسه من صبحونه آماده کنی روزم شروع میشه. نمیدونی چقدر خواستنی میشی و انرژی میگیرم ازت." اینو گفت. :)  


 - کتاب " عطر سنبل، عطر کاج / فیروزه جزایری دوما" رو دارم برای بار دوم میخونم. حس خوبی بهم میده. حس خوندن کتاب "شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی" که نمیدونم کی ازم گرفت و دیگه پس نداد!


- کتابهای زیادی در انتظار خوانده شدن به سر میبرن، یکی یکی، به نوبت!


- سخت ترین قسمت خانه داری اینه : " چی بپزم؟؟؟؟ "

عروسی 5

ساعتم که زنگ خورد فوری قطعش کردم که حامد بیدار نشه. مامانم بهش گفته بود تو تا 9-10 بخواب من مینارو میبرم آرایشگاه که خسته نشی تا شب خیلی دوندگی دارید. آروم از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان گلم رفته برام نون تازه گرفته و میز صبحانه رو چیده و منتظرمه. صبحانه رو با هم خوردیم و وسایلم رو برداشتیم و مامانم از زیر قرآن ردم کرد و رفتیم. خدارو شکر آرایش هم نباید میکردم و وقتم گرفته نمیشد :دی  آرایشگاه زیاد دور نبود؛ تقریبا 10 دقیقه با ماشین فاصله بود. وقتی رسیدیم مامانم گفت تو سریع برو بالا من ماشین رو پارک میکنم وسایلتو میارم. آقای نگهبان اومد کمک مامانم که جای پارک براش پیدا کنه و منم رفتم داخل. رفتم صندوق فیشم رو تحویل دادم و گفت برو بالا وسایلت رو تحویل بده و لباسهاتو عوض کن و بیا. رفتم طبقه ی بالا که دو تا سالن بود. یه سالن که برای ناخن و اپیلاسیون و انتظار همراهان عروس بود و یه سالن هم برای عروس و ناهار و سرویس بهداشتی عروس ها و وسایلشون و خلاصه کلا برای عروس بود. چند تا خانوم اونجا بودن که مسئول کارهای عروسها بودند. تا برم بالا و مانتوم رو دربیارم مامانم هم اومد. یکی از اون خانومها اومد لباس ها و وسایلم رو تحویل گرفت و یه فیش بهمون داد که تووش نوشته بود چه وسایلی تحویل دادیم و فقط یه کیف کوچیک از وسایلی که ممکن بود لازمم بشه برداشتم. مامانم رفت برام یه نوشابه ی انرژی زا خرید و رفت. رفتم طبقه ی پایین. اونجا یه خانوم جوونی بود به نام ناهید که مسئول هماهنگی های عروس بود. راهنماییم کرد به اتاق میک آپ. یه اتاق بزرگی بود که کلی صندلی مخصوص آرایش کنار هم چیده شده بود و عروس های مربوط به هر آرایشگر یا داشتن آرایش میشدن یا منتظر بودن نوبتشون بشه. آرایشگر من قدیمی ترین آرایشگر اونجا بود که اون روز 3 تا عروس داشت. خانوم نازی بود و چهره ی آرامش بخشی داشت. یکی از عروس ها داشت آرایش میشد، یکیشون زیر سازی صورتش انجام شده بود و نشسته بود و من هم که سومی بودم. بعد از اینکه آرایشگرم من رو دید خیلی تعجب کرد و گفت که تو چرا شینیونت انجام نشده تو شینیون اولی!!! والا من که این اصطلاحات رو بلد نبودم گفتم نمیدونم بهم گفتن این ساعت بیا و منم اومدم. ناهید رو صدا زد و ناهید دفترش رو آورد و گفت ببین اینجا نوشته میک آپ اوله! آرایشگر هم دفترش رو آورد گفت بیا ببین اینجا نوشته شینیون اوله. با خودم گفتم بیا! شروع شد! واسه همین استرسا بود از عروسی خوشم نمیومد دیگه! اما از اونجایی که به خودم قول داده بودم هیچی باعث نشه استرس بگیرم و روزم خراب شه سعی کردم خونسرد باشم و صبر کنم خودشون به نتیجه برسن. دیگه آرایشگرم یکم به ناهید غر زد به خاطر اشتباهشون و گفت مسئول شینیونش هنوز نیومده ولی حالا یکاریش میکنم. به دستیارش گفتم دیرم میشه نه؟ گفت نه نگران نباش زودتر از ساعتی که گفتیم هم آماده ای. دیگه منم زدم به در بیخیالی و مشغول صحبت با عروس کناریم شدم. عروس اول آرایشش تموم شد و فرستادش رفت سراغ کارای دیگش و عروس دوم رفت نشست روی صندلی. ساعت 8:15 من آرایشگاه بودم و الان ساعت 9:15 بود. آرایشگرم از اتاق رفت بیرون و سالن شینیون رو نگاه کرد و من رو صدا کرد گفت بیا اینجا. دو تا دستیارهای شینیون کارم اومده بودن ولی خودش هنوز نیومده بود. ازشون خواهش کرد براشینگ موهامو انجام بدن و کشها رو ببندن تا خود مسئول بیاد. بعد از اینکه این کار انجام شد دوباره اومدم سالن آرایش که این بار بهم گفت برو بالا سالن ناخن و بگو ناخن هاتو درست کنن و بعد بیا پایین. وقتی رفتم بالا دیدم عروس اولی همه کارهاش تموم شده و لباسشم پوشیده و داره ناخناش رو درست میکنه. من با اون موهای کش بسته و بدون لباس عروس و بدون آرایش اصلا شبیه عروسا نبودم و فکر کردن مشتری عادیم. وقتی فهمیدن عروسم تعجب کردن که چرا هنوز هیچکار نکردم. دیگه یکم استرس گرفته بودم. ناخن هام که تموم شد فوری رفتم پایین. آرایشگرم رفته بود صبحانه که سریع ناهید پیجش کرد و اومد و بالاخره کار من رو شروع کرد. اول یکم باهام مشورت کرد که چه سبکی دوست دارم. گفتم نه خیلی لایت و بی روح نه جیغ و اجق وجق. یه آرایش ساده ولی پررنگ و بادوام. رژ حتما قرمز (من عاشق رژ قرمز و اکثر اوقات رژ قرمز دارم). تاکید کردم که پوستم رو هم برنزه نکنه و رنگ پوست خودم باشه. موقع آرایش چشم همش از چشمام اشک میومد و نمیتونستم پلک نزنم ولی خیلی آرایشگرم صبور و آروم بود و دستاش تمیز بود و بوی خوب میداد و حس بدی بهم دست نمیداد. چون من خیلی از آرایشگر شلخته بدم میاد. کارم که تموم شد و خودم رو توی آینه نگاه کردم راضی بودم. همون جوری بود که میخواستم. بهم گفت سریغ برو بالا لباست رو بپوش و کار موهات که تموم شد قبل رفتن دوباره بیا که چکت کنم. رفتم بالا همون خانومه کمکم کرد لباسمو پوشیدم و اومدم سالن شینیون. شینیون کارم هم اومده بود. ازم پرسید چه مدلی مد نظرمه که بهش گفتم اولا جمع و باز باشه دوما موهام نچسبه به سرم که قدم کوتاهتر دیده نشه. دیگه فوری دست به کار شد و منم خودم رو توو آینه نگاه میکردم و گاهی نظر میدادم و از روند شینیونم راضی بودم. تموم که شد و تاج رو که گذاشت مامانم اومد و دوباره بینیش گل گلی شد و گفت که خوشگل شدم و دسته گل رو هم گرفتن و حامد داره راه میفته کم کم. ساعت 12:15 بود و من قرار بود 1 آماده بشم و همونجور که دستیار آرایشگرم گفته بود زودتر هم حاضر شده بودم. دیدم که اون عروس اولی هنوز داخل سالنه و گفتم چه خوب که زیاد معطل نشدم. دیر اومدم ولی با بقیه حاضر شدم. دیگه تقریبا کاری نداشتم، رفتم سالن عروسی و برام ناهار آوردن؛ جوجه کباب بود بدون برنج؛ با نوشابه. نوشابه رو نخوردم و به جاش انرژی زای خودمو خوردم با دو تا تیکه کوچیک جوجه. ساعت نزدیک 1 شده بود. زنگ زدم به حامد و گفت نزدیکه آرایشگاهه. ساعت 1 مامانم دوباره اومد و گفت حامد با فیلمبردارها رفتن چند تا سکانس بگیرن. نیم ستم رو بهم داد و وسایل اضافیم رو تحویل گرفت و رفت. اون خانوم باز اومد کمک کرد کت و شنلم رو پوشیدم و لباسم رو چک کرد. وقتی اسمم رو پیچ کردن کم کم آروم آروم از پله ها اومدیم پایین و رفتم پیش آرایشگرم برای چک نهایی و ناهید هم یه دور همه چیز رو چک کرد و با اون خانوم رفتیم بیرون. وقتی پرده رو کنار زدم ماه داماد خوش تیپم دسته گل به دست منتظرم بود. جفتمون اصلا احساس نمیکردیم عروس و دامادیم و مثل همه ی وقتای دیگه با دیدن همدیگه غش غش خندیدیم و ذوق کردیم. بغلم کرد و گفت عروسک شدی، مثل فرشته ها شدی. دسته گل رو بهم داد و فیلمبردار صدامون کرد که ازمون فیلم بگیره. چند تا سکانس باید جلوی آرایشگاه گرفته میشد و وقتی تموم شد راه افتادیم به سمت باغ برای عکاسی داخل باغ...

بیخیالِ شمارش اصلا!

- تعطیلات مامانم اینا اومدن پیشمون. خوش گذشت. بعد مدتها کلی Girl talk با مامانم رد و بدل کزدیم :)


- توو این هفته دو بار رفتیم فروشگاه برای خرید کلی خونه، یکبار هایپر می، یکبار پروما. چقدر خرید خونه سخته همش آدم یچیزی یادش میره با این که یادداشت میکنم 


- کتابخونه رو یکم جمع و جور چیدم و تعدادی از کتابای عزیزمو از انبار آوردم بالا. دلم براشون تنگ شده بود، الان میخوام برم مرتبشون کنم، دوباره داره وقتم برای مطالعه یکم باز میشه. 


- چیزی به کنکور نمونده، برادرشوهر جان ممنوع الملاقات شده :)


- من چه ترفندی بزنم که همسر دلبندم وقت رفتن از خونه و برگشتن، لباس ها و کیف هاشو به جای روی صندلی و میز تحریر و تخت، بذاره داخل کمدش؟ 


- پس از باران تموم شد. دیگه تلویزیون رسما خاموش شد.


- وبلاگم یه تمیز کاری اساسی میخواد. فونتاش به هم ریختست، قالب جدید دلم میخواد، عنوانا قاطی پاتی! کار داره خلاصه!


- یک نفر با جستجوی جمله ی " اگه شبها بیدار باشم و روزها بخوابم چی میشه" به وبلاگ من رسیده!!!  :))))) دوست عزیزی که این عبارت رو جستجو کردی فقط بهت بگم که بعد یه مدت حسابی مریض میشه و سیستم بدنت مختل میشه! نکن این کارو! منم خوب شدم فعلا که چند ماهه شبا میخوابم و کله ی صبح بیدارم :))



- یک نفر هم با جستجوی جمله ی " پاتریک و باب اسفنجی چگونه با هم آشنا شدند" اومده به وبلاگ من :))))) یعنی کشته مرده ی کنجکاوی این دوست عزیزمون شدم واقعا :)))


- پنج شنبه شب رفتیم فیلم طبقه ی هساث رو دیدیم. یکی از عوامل اصلیش پدر صمیمی ترین دوستمه و خودش هم تووی فیلم یکی از عوامل فرعی بود و به خاطر این رفتیم بیشتر. بد نبود. خوش ساخت بود ولی جدا باید براش محدودیت سنی میذاشتن. فیلم با این که به ظاهر کمدی بود اما صحنه هایی از مرگ داشت که برای بچه ها سنگین و حتی ترسناک بود. کنارمون یه پسر بچه نشسته بود و همش میترسید و از باباش سوال میپرسید. ولی در کل بد نبود.


- فعلا همینا :)

عروسی 4

خب من یه چندتا موضوع کوچیک رو اون وسطا جا انداختم که اینجا میگم و توو یه پست دیگه میرم سراغ روز عروسی:


1. در مورد تحویل لباسم نگفتم. یک هفته به مراسم با مامانم رفتم برای تحویل لباس. هوا به شدت سرد و برفی بود. از اون سرماهایی که من رو افسرده و بیحال و بی انرژی میکنه. اصلا دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. از طرفی هم نزدیک عید بود و خیابون ها به شدت شلوغ. بعد از کلی معطلی توو مزون بالاخره رفتم برای پرو لباس. گشاد بود. میگفت عروس لاغر شدی. من که میدونستم لاغر نشدم ولی حوصله ی کل کل نداشتم که بگم قصور از شما بوده. لباس رو فرستاد خیاطی یکم تنگش کردن آوردن، با بی حوصلگی پوشیدم و گفتم خوبه، مامانم که هر وقت یه لباس عروس میپوشیدم بینیش قرمز میشد و نمیتونست عیب و ایراداشو بگه. موقع عقدم هم دقیقا همین اتفاق افتاد. کلا هر وقت با مامانم میرم خرید احساسات مادرانه چشمشو رو ایرادا میبنده و فقط قشنگیاشو میبینه. دیگه بعد عروسی به این نتیجه رسید که من نباید تنها با تو بیام خرید. تو هر چی میپوشی به چشم من قشنگ میشی. خلاصه که مامانم که غرق احساسات مادرانش بود و منم که بی حوصله؛ تور و شنلم رو هم انتخاب کردم و کت هم موقع عقدم خریده بودم و اصلا نپوشیده بودمش. شب بسیار خسته کننده ای بود و خیلی دیر رسیدیم خونه. برای حامد هم که لباس رو پوشیدم فقط ذوق میکرد و میگفت عروس خانومم چه ماهه :-) خلاصه که هیشکی به ما یه نظر درست حسابی نداد آقا. همه فقط نظرات احساسی میدادن.


2. دو روز به مراسم پدر شوهرم با حامد رفتن تالار و منوی غذا و تشریفات و این جور چیزها رو قطعی کردن و تسویه کردن. پدر شوهرم از طرف خودش اتاق عقد رزرو کرده بود که همه بتونن قبل مراسم با عروس و داماد عکس بگیرن. از عقد صوری و این جور کارا من متنفرم و گفتم به هیچ عنوان زیر بارش نمیرم، اما پدرشوهرم اتاق عقد رو گرفته بود که هم بتونن عکس بگیرن هم اینکه ظاهرن اقوام پرسیده بودن کجا میتونن هدایاشونو بدن؛ گفت که اینجا بهتره و توو سالن هرج و مرج نشه. به ظاهر ایده ی خوبی بود و دستشون هم درد نکنه؛ اما من از همون موقع میتونستم حدس بزنم این اتاق عقد چه دردسرایی ایجاد میکنه برامون. مادرشوهرم رو میشناختم و هم عقد خودم برام تجربه شده بود و هم عروسی جاریم... . ولی دیگه نمیشد کاری کرد و همه از این تصمیم راضی بودن.


3. دسته گل قشنگم رو به یکی از گل فروشی های معروف محل سفارش دادم که کارش رو خیلی قبول داشتیم. یه دسته رز قرمز که دور دستَش مروارید بسته شده بود. موقع قرارداد یه دسته نرگس شیرازی هم بهم هدیه داد که چون داشتیم با مامانم میومدیم خونمون آوردم گذاشتمش روی میز نهار خوری و تا شب عروسی هم همونجا بود و عطرش همه ی خونه رو پر کرده بود. 


4. دیگه یادم نمیاد نکته ای از قبل عروسی جا مونده باشه، اگه یادم بیاد همینجا اضافه میکنم. دوست دارم همه چیز رو بنویسم که سالها بعد یادم باشه این روزها چجوری گذشت. به مرور برمیگردم به روزهای قدیمی تر و از عقد و بله برون و خواستگاری و حتی آشنایی هم می نویسم. زمان میبره. فعلا همین که خاطرات عروسی داره تکمیل میشه و اینجا رو مرتب آپ میکنم نشون میده که این روزا چقدر حالم خوبه و چقدر کمتر میرم تووی غار خودم و چقدر منظم تر و با انگیزه تر شدم. خدایا شکرت. حال خوب و آرامش رو از هیچکس نگیر.


5. خب یه چیز دیگه یادم اومد. من از این که مردم جمع بشن و وسایلمو ببینن واقعا بدم میومد، از همون اول هم گفتم ما نه پاتختی دارم نه جهاز نشون. خانواده ی همسر که کلا خودشون هم این رسمارو ندارن. خاله هام ولی خیلی ذوق داشتن خونمونو ببینن. یه روز خودشون خودشونو دعوت کردن و اومدن یکم پیش هم بودیم. یه روز خیلی برفی بود. درست یک هفته قبل عروسیمون. شبش هم قرار بود بریم عروسی پسر خاله ی بابام. این ها عروسیشون با ما یکی شده بود تاریخش که قرار شد یکی جابجا کنه و اونها جابجا کردن. خاله ها موهامو درست کردن و رفتن و من هم با خانوادم رفتم عروسی، حامد خیلی کار داشت و نیومد. طفلی ها حسابی برف اذیتشون کرده بود و نتونسته بودن درست و حسابی عکس و فیلم بگیرن. آخر مراسم ازشون عذرخواهی کردم که مجبور شدن تاریخشون رو جابجا کنن.

چند بود؟ :دی

این روزا زندگیمو بیشتر از همیشه دوست دارم. نمیدونم چرا. با این که دغدغه هام بیشتر شده، مشکلات زندگی زیادتره، مسئولیتام بیشتره، کمتر میخوابم، ولی انرژی و نشاط زیادی دارم. پر از عشق و انگیزه ام. از اینکه کارم داخل خونست خیلی راضیم. بیرون از خونه بودن من رو کلافه و بی انرژی میکنه. این روزا آفتاب که میزنه چشمام نا خود آگاه باز میشن، اول وای فایمو روشن میکنم، پیامهامو چک میکنم، یکم Bubble shoot بازی میکنم، عشقمو آروم میبوسم و در اتاقو میبندم و میرم بیرون. چای رو دم میذارم، بساط صبحانه رو میچینم، اگه ظرفی از شب قبل مونده باشه میشورم و ظرفای از قبل شسته شده رو جابجا میکنم، اگه لباسی برای شستن باشه میریزم داخل ماشین، دور و بر خونه رو یکم مرتب میکنم، بعد هم تی وی رو روشن می کنم و میزنم شبکه ی آی فیلم و به یاد قدیم ندیما پس از باران می بینم. هنوز ماهوارمون رو وصل نکردیم ولی زیاد هم کمبودش حس نشده فعلا. یعنی کل تایمی که تی وی روشنه همین زمانیه که من پس از باران می بینم، باقی وقتها روی HDMI هست. ساعت هشت و ده دقیقه در اتاق خواب رو باز میکنم، صدای تی وی رو یه کوچولو زیاد می کنم و گاهی یه آهنگ انرژی بخش میذارم، کولر رو روشن میکنم یا اگه هوا خوب باشه پنجره هارو باز میکنم، روزایی که آقای باغبون شهرک میاد و به گلای محمدی خوشبو و خوشگل باغچه ی زیر پنجرمون آب میده که حتما پنجره رو باز میکنم، اگه هم بیخیال ورود پشه ها بشم در تراس رو باز میکنم که درخت خوشگل و پر از شکوفه ای که سرش داخل تراسمونه بهمون انرژی بده. لباس خوابم رو عوض میکنم و یه لباس خوشگل موشگل میپوشم. بعد هم میام آروم و با انرژی حامد رو بیدار میکنم. وقتی بیدار میشه به وضوح انرژی داره و چشماش برق میزنه. صبحانمون رو میخوریم و عزیز دلم میره سرکار. لپتاپ رو بردارم و میام روی تخت و تا ظهر مشغول کارهام میشم، گاهی ترجمه، گاهی درس، گاهی نت گردی. همه رو همزمان پیش میبرم، در مورد ناهارم بستگی به حوصلم داره، خیلی وقتا به خودم و اندامم ظلم میکنم و ناهار نمیخورم، که باعث میشه شب اشتهام زیاد بشه، خیلی وقتا هم غذاهایی که حامد دوست نداره واسه خودم میپزم. مثلا امروز میخوام یا هویج پلو بپزم یا اسفناج پلو. ساعت 3-4 هم میرم سراغ پخت شام. گاهی هم که کارم کم باشه و شام سختی هم نخوام بپزم از یه خواب بعد از ظهر حسابی لذت میبرم. ساعت 5 به بعد هم دوش میگیرم و چای رو دم میذارم یا کیکی دسری سالاد میوه ای چیزی برای عصرونه آماده میکنم، ساعت 6 یا 6:30 هم همسرم میاد خونه. دیگه وقتی میاد خونه هیچ کاری نمیکنم، فقط از اوقات با هم بودنمون لذت میبریم، فیلم میبینیم، ورق یا تخته بازی می کنیم، حرف میزنیم، گاهی میریم بیرون یه دوری میزنیم، تا ساعت 12-1 فقط اوقات استراحت و با هم بودنمونه، البته گاهی هم هر کی به کارای شخصی خودش میرسه ولی کلا دیگه وقتی همسرم خونست جو خونه رو با کار و بدو بدو متشنج نمیکنم. خب من دختری بودم که خونه ی مامانم تا لنگ ظهر میخوابیدم و هیچ مسئولیتی به عهدم نبود. ناهارم همیشه حاضر بود و لباسهام شسته و همه جا مرتب و تمیز. اصلا نمیفهمیدم این همه کار چجوری انجام میشه یا جیبم از کجا پر میشه. البته با وجود اینکه هیچ مسئولیتی نداشتم ولی انصافا دختر تیزی بودم و همه چیز رو توو ذهنم ضبط میکردم و الان دارم ازشون استفاده میکنم. مثلا شاید هیچ وقت قرمه سبزی نمیپختم ولی وقتی داشتم با مامانم صحبت میکردم و داشت مثلا قرمه سبزی میپخت حواسم بود که داره چیکار میکنه، یا حواسم بود که پدر و مادرم چطوری زندگی رو مدیریت میکنن، اون چند ماهی که خونه ی مادر شوهرم بودم هم باز همه ی نکات خوانوادشون توو ذهنم ضبط شد و کلی چیز یاد گرفتم. همسرم داره وارد یه دنیای جدید شغلی میشه که من خیلی دارم هلش میدم و برای منی که هیچ وقت طلوع خورشید رو نمیدیدم راحت نیست که با خورشید از خواب بیدار بشم ولی وقتی میبینم این کارم چقدر انرژی میده به همسرم و چقدر باعث میشه موفق تر کار کنه و چقدر همه جا بابت این قضیه ازم قدردانی میکنه هر روز با انگیزه ی بیشتری بیدار میشم. ضمن این که خودم هم با انرژی بیشتری به کارهام میرسم و این چند ساعت تنهایی واقعا باعث میشه هم به کارهای شخصیم هم به کارهای شغلیم و هم به تفریحاتم بیشتر برسم. من از بچگی فضای خونه رو بیشتر از بیرون دوست داشتم. بر خلاف همه ی بچه ها از پارک رفتن خوشم نمیومد؛ توو نوجوونی بر خلاف همه ی دخترها که دوست داشتن برن با دوستاشون بیرون و خیلیهاشون اجازه هم نداشتن؛ من با اینکه اجازه داشتم و محدود نبودم ترجیح میدادم دوستام بیان خونمون و حوصله ی خیابون گردی نداشتم. الان هم همینطورم. بیرون رفتن رو فقط برای خرید و رستوران و سفر دوست دارم. از پیکنیک هم متنفرم، از اینکه بساط جوجه برداریم و بریم توو خاک و خل بشینیم خوشم نمیاد. تنها جایی که دوست داشتم ساعتها بیرون از خونه باشم عید امسال جنگل نهارخوران بود که واقعا حیرت انگیز بود. باقی اوقات واقعا کلافه میشم از پیکنیک های گاه و بی گاه اجباری به دعوت خانواده ها یا دوستان و تا چند روز انرژیم تخلیه میشه! از اینکه جایی دعوت بشم یا مهمون سرزده یا ناگهانی یا بدون هماهنگی بیاد خوشم نمیاد. دوست دارم هر وقت خودم تصمیم داشتم برم مهمونی و از قبل هم حتما هماهنگ میکنم، وقتی جایی دعوت میشم که نمیشه هم رد کرد حس اجبار بهم دست میده و حتی اگه بهم خوش بگذره ولی قبل از رفتن بی حوصله ام. قادرم ساعتها و حتی روزها مهمونداری کنم، توو همین سه ماه من چندین و چند بار مهمونی دادم و چند بار هم دوستامون شب موندن یعمی در حد چند وعده توو هر مهمونی غذا پختم و اصلا هم سخت نبوده برام. مهمونی دادن برام خیلی راحت تر از اینه که برم پیکنیک:دی به خاطر همین علاقه ی شدید به فضای خونه این روزها حسابی حالم خوبه و از اینکه میتونم به همه ی کارهام برسم حسابی خوشحالم. خدا رو شکر


دیروز ناهار منزل مادرشوهر جان بودیم به صرف آبگوشت، حلوای شیر پختم و بردم که حسابی هم استقبال شد. خواب خالم رو دیده بودم. دلم بی نهایت براش تنگه. جاش تووی عروسی من خیلی خالی بود، ولی بیشتر از اون جای خالیش تووی عروسی داییم به چشم میومد، مخصوصا اینکه خانوم جدید شوهرش هم تووی عروسی بود و دیدن اون به جای خالم کنار بچه ها و نبودن خواهر کوچیکه و دردونه ی داییم کنارش حسابی چندین بار بغض آورد به گلوم. البته خودم رو کنترل کردم و حسابی خندیدیم و شادی کردیم و رقصیدیم و نذاشتیم به عروس و داماد گلمون بد بگذره. 


دو سه روزه یکم مریض بودم. آنفولانزای معده گرفته بودم :دی الان بهترم