عروسی 3

نقاشی خونه که تموم شد نوبت رسید به نظافت و چیدمان. وای که چقدر خوش میگذشت.  من و مامانا به نظافت خونه میرسیدیم و حامد و باباها به برقکاری و دلرکاری و کارای فنی. تعدادی از شیرآلات و هود رو تعویض کردیم. خونه رنگ که شد اصلا جون گرفت. اول از همه پرده ها آماده شدن که بابای گلم خودش زحمت نصبش رو کشید. بابام خیلی اصرار داشت به پرده ی بلند که من میگفتم الا و بلا کوتاه باشه و خیلی ساده. ولی بابام یواشکی پرده هارو بلند گرفته ولی کوتاه نصب کرده. گفت هر وقت پشیمون شدی فقط کناره هاشو عوض می کنیم. پرده کتان ترک با چند ردیف گلای نسکافه ای خیلی اسپرت که چندماه قبلش خودم ایمیل سفارشش از ترکیه رو فرستاده بودم برای مغازه :دی البته بابام از انتخابم زیاد راضی نبود. کلا بابام چیدمان مجلل و کلاسیک میپسنده واسه همین خونه ی من رو دوست نداره اصلا :دی. خلاصه، پرده ها نصب شد. دو هفته مونده بود به عروسی. سرویس چوب رو که میخواستن بیارن خونه ی مامانم بودیم، تا زنگ زدن سریع اول رفتیم گالری هم تسویه کردیم و هم چک کردیم که عیب و ایرادی نباشه، بعد هم بار زدن و پشت سر ما اومدن تا خونه. مبلمان که اومد خونه کلی شبیه خونه شد. یادش بخیر. وقتی وسایل رو چیدن و رفتن چقدر ذوق کردیم. شبش خونه ی مادرشوهرم مهمونی بود. منم حسابی خوابم میومد. رو تخت قشنگمون یدونه ملافه انداختم و با یه پتو مسافرتی چرت زدیم. وااای خونه چون خالی بود اصلا گرم نمیشد. از سرما قندیل بستیم اونروز. البته کلا منطقمون هم سرده. ولی با وجود  سرما چقدر لذت داشت اون چرت کوتاه. بعدش هم آماده شدیم و رفتیم خونه ی مادرشوهر جان و منزل سابقمون در واقع:دی اصلا دیگه اونجارو به عنوان خونه قبول نداشتیم :دی فردا شبش با مادرشوهرم اینا رفتیم خونه که هم وسایلمون رو نشونشون بدیم هم فرش حامد رو ببریم. اون شب تعداد زیادی از وسایلم رو بردم، یعنی در واقع همشو. چون قبلش بیشترشو برده بودم و دیگه باقی مانده رو هم اونشب بردیم. دیگه قرار بود برم خونه ی مامانم که دنبال هماهنگی های عروسی و تکمیل خریدهای جهیزیه باشم. ولی دیگه اون یدونه فرش که توو خونه پهن شد رسما احساس سکونت کردیم و دیگه مگه میتونستن مارو از اونجا بیرون کنن؟ رسما ساکن شده بودیم توو خونه ای که هیچ امکاناتی نداشت و از سرما هم داشت یخ میزد. 2 روز تمام پامون رو از خونه بیرون نذاشتیم. یه مقاله ای باید حامد تحویل میداد، میشست سر کارش و منم الکی واسه خودم چرخ میزدم توو خونه ی خالی:دی بالاخره برگشتیم خونه ی مامانم و خریدهای نهایی رو انجام دادیم و همه ی وسایل رو بسته بندی کردیم. یه روز هم رفتیم بازار و فرش خریدیم و آوردیم خونه. یه روز صبح (ای کاش تاریخهارو دقیق یادداشت می کردم!) دختر خالم و خاله بزرگم و مامان بزرگم اومدن خونمون. ساعت 10 قرار گذاشته بودیم با باربری. اومدن و همه ی وسایل رو بار زدیم و بردیم خونمون البته مامان بزرگ موند خونه پیش سهیل و فقط من و مامانم و خاله و دخترخاله و حامد اومدیم. حامد و خاله توو کابینتی ها رو میبریدن و میچسبودن و من و دختر خاله و مامانم جعبه هارو باز میکردیم و وسایل رو جاسازی. تا عصر کلی از کارها پیش رفت و همه ی جعبه ها باز شد. عصر مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن و همون موقع هم وسایل برقی رسیدن، دیگه کمک کردن یخچال و گاز و لباسشویی و باقی برقیها هم جاسازی شد و بعدش مامانم و خاله رفتن چون هم مامانم میخواست خاله رو برسونه و هم بهش گفتم که بره تا من و دخترخاله تا صبح بیدار باشیم و کارارو پیش ببریم. مادرشوهرم ولی موند و از اونجایی که من هم شب قبل از آوردن وسایل تا صبح نخوابیده بودم و هم از صبح حسابی خسته شده بودم به زور گفت باید تا من اینجا هستم بخوابی اینجوری از پا درمیای. دیگه منم تا دراز کشیدم خوابم برد. بیدار که شدم دیدم زمین ها رو طی کشیده و کلی وسایل رو جمع و جور کرده؛ نوشین هم داشت کمد لباسهام رو میچید. دیگه بعدش مادرشوهرم رفت و تا پنج صبح با حامد و نوشین حسابی خونه رو مرتب کردیم. بعدش هم تا ظهر خوابیدیم و وقتی ما خواب بودیم نصاب یخچال و لباس شویی و گاز هم اومده بود و نصبشون کرده بود. بیدار که شدیم غذا سفارش دادیم و عصر هم شوهر نوشین اومد و یکمی گپ و گفت و بعدم رفتن که واسه عروسی لباس بخرن. ما هم که دیگه وسایلمون تکمیل شده بود حاضر نبودیم پامون رو از خونه بیرون بذاریم. تا پنج روز به عروسی هم چنان خونه بودیم و دیگه همه صداشون در اومده بود که بابا دلمون تنگ میشه این چند روز رو بیاید پیشمون خب. دیگه بعدش من اومدم خونه ی مامانم و حامد هم رفت خونه ی مامانش تا یکم با خانواده هامون تنها شیم. از طرفی هم هر دومون کارایی داشتیم که باید انجام میشد. حامد رفت با مامانش اینا لوسترها و تلویزیون و میزش رو خرید و بردن نصب کردن. یه روز هم رفتن بازار مامان و باباش یه سرویس طلای ظریف و دخترونه و ناز برام خریدن و حامد هم یه نیم ست خیلی خوشگل و دو تا انگشترظریف دقیقا از اون مدلایی که همیشه دوست دارم و نقرشو دارم که این بخش هدایای حامد قرار بود سورپرایز باشه که طبق معمول نتونست و بهم گفت:دی گفت که میخواد نیم ست رو اول مراسم بهم بده و انگشترارو هم موقع رقص دستم کنه. ولی چون نیم ست رو با خودم بردم آتلیه و انداختمش یادمون رفت درش بیاریم که حامد بهم کادو بده و نشد دیگه ولی خب همین که خودم خوشحال شدم که به یادم بوده با این که بهشون گفته بودم واسم طلا نگیرید یک دنیا ارزش داشت برام. ولی انگشترارو موقع رقص دستم کرد:دی یک شب هم با مامانم و دختر عمم و حامد اومدیم خونه و وسایل خوراکی رو بسته بندی و جاسازی کردیم. سه روز قبل عروسی از آرایشگاه زنگ زدن که بیا برای کارهای قبل عروسی. باید 9 صبح میرفتم ولی اینقدر خسته بودم که خواب موندم و ساعت 1 رفتم! دقیقا تا 7 شب آرایشگاه بودم. شب قبلش مامانم موهامو واسم رنگ کرده بود. رفتم و دیگه رو پکیچ عروسیم همه ی کارهایی که بود رو انجام دادن. دائما بین طبقات و اتاق ها باید این ور اون ور میرفتم. کلی عروس دیگه هم بودن. موهامو رنگساژ و ویتامینه کردن. اصلاح و ابرو و ماسک صورت. اپیلاسیون. مشاوره با آرایشگرم و تسویه ی کامل. خلاصه تا هفت شب طول کشید. دو روز قبل عروسی هم با مامانم و حامد اومدیم خونه و کارهای نهایی رو چک کردیم و انجام دادیم و دیگه چون دیر شده بود و خسته بودیم شب هم خوابیدیم و صبح روز قبل از عروسی رفتیم خونه ی مامانم. بابام و حامد ماشین هارو بردن کارواش. قرار بود ماشین بابام ماشین عروس باشه چون خیلی رنگش خوشگله ولی من از گل زدن ماشین خوشم نمیومد و زورم میومد کلی هزینه بدیم بابت گلایی که فردا صبح باید کنده بشن. قرار شد خودمون پاپیون های بزرگ بزنیم و تزیینش کنیم. دیگه من تا عصرش بیشتر استراحت کردم. عصر هم وسایل لازم برای عروسی و آرایشگاه رو لیست کردم و همه رو آماده گذاشتم. یه کیف کوچیک آماده کردم و وسایل لازم برای آرایشگاه رو گذاشتم. کفش راحتی و نخ سوزن و چسب و هر چیزی که ممکن بود نیاز بشه رو گذاشتم. لباسم و متعلقاتش رو هم آماده گذاشتم. عصرش عمم و بچه هاش اومدن که کمکون کنن برای چسبوندن پاپیون ها. دیگه وقتی اومدن گفتن باید بزن و برقص کنیم یعنی چی فردا عروسیه. دیگه هر چی میگفتم بابا من خسته ام میخوام استراحت کنم ولم کنید واسه همین من از حنابندون و پاتختی و این کارا بدم میاد گوش نمیدادن. دیگه موزیک رو روشن کردن و کلی شیطنت کردن. بعد هم که داشتیم بادکنکها رو باد میکردیم یه اتفاق جالب افتاد. داخل بسته ی بادکنکها یه بسته ی کوچولوی حنا بود که واسه حنابندون یکی از اقوام بود که بهمون داده بودن. دیگه عمم گفت دیدی قسمته که حنا بذارید و شگون داره؟ دیگه حنارو برد توو آشپزخونه تزیینش کرد و آورد و گذاشتیم کف دست هم. حالا فکر کن با لباس خونه و خسته و پر از استرس واسه ما حنابندون راه انداخته بودن :دی دیگه بعدم رفتیم پارکینگ و پاپیون ها رو زدیم و عمه اینا رفتن. من هم بالاخره ساعت 12 شب موفق شدم برم دوش بگیرم. شام هم نخوردم. خیلی استرس داشتم الکی. دیگه تا حامد سر و صورتش رو مرتب کنه و بخوابیم شد ساعت 3. ساعت 8 صبح باید آرایشگاه میبودم. روز عروسی رسیده بود...

شماره ها از دستم در رفته :دی

خب عروس دایی جان هم به سلامتی برگزار شد. خیلی عالی بود و خوش گذشت. عروس مثل عروسک شده بود. عروسی خوب و صمیمی و دل نشینی بود. خدا رو شکر. خوشبخت بشن الهی.


پنج شنبه ی قبل هم مهمون داشتم راستی. خانواده ی همسر. مادرشوهرم یه ظرف بزرگ الویه درست کرده و آورده بود با نون و مخلفات و کلی هم میوه و سبزیجات و این جور چیزا برامون آورد، پدر شوهرم هم اومد با حامد کولرمون رو راه اندازی کردن، دست همشون درد نکنه. من هم یه قیمه ی  خیلی خوب پختم با لازانیا برای برادرشوهر کوچیکه که قیمه زیاد دوست نداره، با سالاد شیرازی و ماست و نعناع و دوغ. به به :) خیلی خوشمزه بود همه چی، هم الویه هم قیمه. قیمه حسابی جا افتاده بود و همه میگفتن مثل قیمه نذری شده. کلا قیمه های من معروفه به این قضیه :دی اما لازانیا خیلی عادی شده بود چون قارچ و مخلفات نداشتم و با حداقل امکانات پختمش. خوشمزه بود ولی خوشمزه ی معمولی :-)



راستی یه خبر، یه پیشرفت کوچولو کردیم، پراید 86مون رو فروختیم و پژو 405 جی ال ایکس 85 خریدیم. خیلی تر و تمیزه، سندش دست اول بود و خیلی هم کم کارکرد واقعی به شرط دیاگ، آشنا بود و میدونستیم که طرف همیشه در ماموریته و خیلی کم از ماشینش استفاده می کنه. خیلی ماشین سالم و سرحالیه. درسته مجبور شدیم بیشتر از 7 میلیون بذاریم روی پولمون اما ارزش داشت. :)

عروسی 2

دل توو دلمون نبود که نقاش زودتر کارش رو شروع کنه. یک شب که خانواده ی همسر رفته بودن شمال و خونه تنها بودیم از ذوق خونمون شب خوابمون نمی برد. اصلا دیگه  خونه ی مادرشوهرم رو خونمون نمیدونستیم و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم زیر سقف خودمون. ظهر بود و میخواستم ناهار ماکارونی بپزم که حامد پیشنهاد داد یکم بیشتر بپزم و بریم خونه ی خودمون و یکم تمیز کنیم و شب هم بمونیم همونجا!!! منم که عاشق این پیشنهادات هیجان انگیز ماکارونی رو آماده کردم و فوری رفتیم یه کوله ی کوه نوردی بزرگ رو از وسایل و ملحفه و لباس و کلی بار و بندیل پر کردم و چند تا هم پتوی قدیمی از کمد مادرشوهرم برداشتم و یه مقداری شوینده و این جور وسایل هم برداشتم. حالا نکته ی جالبش اینجا بود که ما اونروز اصلا ماشین نداشتیم و ماشین داخل پارکینگ خونه ی مامانم بود و این همه وسایل رو قرار بود با آژانس ببریم و بیاریم بعد هم یه لیست از وسایل لازم و کارایی که میشه انجام داد نوشتیم و ناهار خوردیم و رفتیم هایپر کلی خرید خوراکی و شوینده و چند منظوره و اسکاچ و لامپ و این جور چیزها. زمستون بود و هوا سرد بود و زود هم تاریک میشد. تا به خودمون بجنبیم هوا داشت تاریک میشد. زنگ زدیم آژانس و یه خروار وسیله رو بار زدیم و رفتیم خونمون. آژانس ازمون دوبرابر پول گرفت به خاطر اضافه بار حالا خوبه یک ربع بیشتر راه نبود. وارد خونه که شدیم هوا داشت کم کم تاریک میشد.  فقط دستشویی لامپ داشت و اتاق خواب و آشپزخونه. لامپ خریده بودیم برای حال و پذیرایی و حمام که یکهو یادمون اومد که ای بابا ما که نه صندلی داریم نه نردبون نه چهارپایه تازه میخواستیم به پنجره ها هم روزنامه بزنیم که دید نداشته باشه ولی بدون چهارپایه  فایده نداشت که. پنجره ها بلند بود و تا سقف و خونه هم کاملا در معرض دید. دیگه به هر سختی بود اتاق خواب رو روزنامه زدیم و پذیرایی که نه لامپ داشت نه روزنامه رو کلا بیخیال شدیم. خونه وحشتناک کثیف بود و سرد. خوبه باز لباس گرم آورده بودیم. زمین اتاق خواب رو با سختی و با یه سر جارو که توو انباری بود جارو کردیم، چون جارو هم یادمون رفته بود بیاریم خاک و آشغالهارو جمع کردیم و یه ملافه ی کهنه پهن کردیم و روش هم پتو. بساط خوراکی رو که پهن کردیم دیدم به به انگار اومدیم سیزده بدر:دی انواع و اقسام خوراکی داشتیم اونوقت جارو نداشتیمخلاصه، من داشتم از سرما میلرزیدم. رفتم زیر پتو و یکم بررسی کردم دیدم در حقیقت هیچ کاری نیست که انجام بدیم چون تا خونه رنگ نمیشد هر کاری بیهوده بود. حمام و پذیرایی که تاریک بود. اتاق خواب هم که باید بعد از رنگ حسابی تمیز میشد. فقط دو تا کار بود که باید انجام میشد. یکی اینکه باید تمام خرابیهارو چک می کردیم و مینوشتیم که بدیم دست تعمیرکار، یکی دیگه این که من از دسته های کابینت بدم میومد و حس میکردم کثیفه، میخواستم بازشون کنیم و بشوریمشون. خرابیهارو یادداشت کردیم. چندتا از شیرآلات رو نوشتیم که تعویض کنیم. هواکش سرویسها و هود آشپزخونه هم خوب نبود و یادداشت کردیم. یه سری یادداشت و نکته برای نقاش گذاشتیم. متراژهارو دقیق یادداشت کردیم. وسایل اضافه رو گذاشتیم داخل تراس. بعد هم یکم خوراکی خوردیم و شیطنت کردیم  و در حالی که داشتیم از سرما میلرزیدیم تصمیم گرفتیم برگردیم خونه فکر کنم برای همین هیجان کوچیک بیشتر از صدهزار تومن خرج الکی کردیم  ولی واااااقعا خوش گذشت و خاطره شد. آهان یه سوتی هم دادیم راستی. وقتی داشتیم اتاق خواب رو تمیز میکردیم به حامد گفتم که بره ببینه داخل انباری جارو هست یا نه. حامد رفت سمت در و در رو باز کرد و دید ئه باز نمیشه! به من گفت کلید کو؟ گفتم من چمیدوندم تو درو بستی. خلاصه هر جا گشتیم کلید نبود و هر چی زور زدیم در باز نمیشدگفتیم صبح جنازه هامون رو قندیل بسته از اینجا میبرن همینجور که درگیر بودیم یکی از از پشت در گفت کلید اینوره! حامد ازش خواهش کرد در رو باز کنه و بعد متوجه شدیم که مدیر ساختمونه بعد از اون اولین کاری که کردیم تعویض قفل به قفل کامپیوتری بود چون واقعا ضایع بود و حسابی هم به این سوتی و بی دقتیمون خندیدیم دستگیره ی کابینت هارو هم هر کار کردیم تمیز نمیشد و جمع کردیم آوردیم خونه که بریزیم داخل سرکه ولی سیاه شد و مجبور شدیم دستگیره های نو بخریم


فرداش که قضیه رو واسه مامان باباها گفتیم حسابی خندیدن به این کارمون. گفتن مگه هولید شما خب صبر کنید خونه رنگ شه میریم

 همه با هم تمیز میکنیم دیگه. ولی واقعا هیچکی نمیتونه درک کنه چقدر به ما خوش گذشت اون شب و چقدر ارزش داشت برامون  

روزنگار

خب من برگشتم 

اینترنت وایمکس 256 ایرانسل رو دادیم و یک عدد وایمکس 1 مگ مبین نت گرفتیم 

تا حالا اینقدر سرعت نداشتم توو زندگیم خیلی کیف میده 

راستی من اونشب که پست قبلتر رو نوشتم موفق شدم به خانه برگردم. اتفاقا مهمون هم اومد برامون. دختر خاله ی حامد و همسرش. همسزش هم از دوستای قدیم حامد هست و این دو تا رو ما با هم وصلت دادیم. 16 شهریور پارسال عقدشون بود و 16 شهریور امسال عروسیشونه

اولین بار بود میومدن خونمون. شام زرشک پلو با مزغ + سبزی پلو با ماهی+ سالاد الویه توپی + کشک بادمجون درست کردم که همش عالی شد. الویه توپی رو مامانم یادم داد خیلی باحال بود حیف که عکس نگرفتم. اولیه رو بعد از اینکه درست کردم توپای انذازه ی سیب کوچیک قلقلی کردم. کمی هویج رنده شده، کمی جعفری حسابی ساطوری شده و کمی کلم قرمز حسابی خرد شده رو آماده کردم و توپارو یکی یکی تو اینها غلطوندم. یعنی چندتا از توپارو تووی هویج غلطوندم که هویجا بهش میچسبید و میشد توپای نارنجی؛ چندتارو توی جعفری که میشد توپای سبز و چندتا توی کلم که میشد توپای بنفش :دی خیلی خوشگل و رنگی رنگی شده بود. البته باید الویه هم حسابی میکس و همه چیش رنده باشه که بشه قلقلیش کردا. خیلی هم راحته.


یک شنبه عروسی داییمه و هنوز موهامو رنگ نکردم. ازدواج دومشه البته. ازدواج قبلیش ازدواج بسیار ناموفقی بود که خداروشکر خیلی زود متوجه شد و به پایان رسید. ولی این بار خانومش که همسن من هم هست دختر خوبیه و توو این هفت هشت ماهه ی عقد که با ما و بقیه رابطه ی خوبی داشته و خودشون هم به نظر میاد راضی هستند از هم. امیدوارم تا آخر همینجور باشه. دایی پسر فوق العاده خوشتیپ و خوش استایلیه. همه بهش پیشنهاد میکنن بره توو کار مدلینگ. سنی هم نداره متولد 58 هست. خصوصیات اخلاقیش هم عالیه واقعا نه به خاطر اینکه داییمه من خودمم اگه بد باشم میگم بدم چه برسه به خانواده و فامیلام. اوضاع مالیش هم به عنوان یه جوون بد نیست؛ هم خونه داره هم ماشین هم درآمد معقول. بعد ولی حیف که دفغه قبل یه کم عقل توو کلش نبود کسی رو انتخاب کرد که پدربزرگم شب بله برونش رفت زیر سرم از شوک این انتخاب و آخرشم جوون جوون 53 سالش بود همش سکته کرد و از دنیا رفت و داییم هم بدون عروسی رفت سر زندگیش و یه مدت بعد هم گفت اشتباه کردم و طلاق و کلی هم ضرر مالی و عاطفی و از همه قاجعه ترش هم که همون از دست دادن پدرش به خاطر انتخاب غلط. آخه فکر کنید دست رو کسی گذاشته بود که همه می دونستن پرونده خودش و خانوادش چقدر سیاهه. پدر بزرگ من هم سرشناس بود خدابیامرز واقعا سخت بود تنها عروسش همچون کسی می بود. ماها که اون موقع بچه تر بودیم دبیرستانی بودیم رومون نمیشد به کسی بگیم این زنداییمونه چه برسه به بقیه. خدا کنه این بار انتخابش درست باشه. فعلا که خیلی راضی هستیم از خانومش. دختر خوب و مهربون و خانواده داریه و با ما جوونا که خیلی میجوشه. با بقیه هم خوب و گرمه در حد خودش. به هر حال یک شنبه شب عروسی هستیم و من هنوز موهامو رنگ نکردم:)




عروسی 1

مدتیه که میخوام خاطرات روز عروسی و حواشی قبل و بعدش رو ثبت کنم که سالیان بعد با خوندنشون دوباره برگردم به همون حال و هوا. فرصت نمیشد. امشب شروع کردم به نوشتن و امیدوارم زود تموم بشه و دوباره وسطش منصرف نشم. میخواستم رمزدار کنم اما گفتم شاید یه عروس گذرش بخوره به اینجا و برای همین با جزئیات نوشتم مخصوصا اطلاعات جهیزیه رو گفتم شاید به درد کسی خورد.

ما خیلی ناگهانی تصمیم گرفتیم که عروسی بگیریم. خونمون هم خیلی ناگهانی جور شد. بنابراین تایم زیادی نداشتیم. اوایل آذر تصمیمون جدی شد. قرار بود خونه رو اواسط آذر بهمون تحویل بدن و ما بعد از محرم و صفر یعنی اواخر بهمن مراسم داشته باشیم. اولین کاری که کردیم این بود که سالن رزرو کردیم. چند تا سالن دیدیدم و در نهایت سالنی که میشناختیم و چندبار مراسم داشتیم و میدونستیم غذاش خوب هست رو انتخاب کردیم. البته سالن انتخاب من بود و نزدیک منزل مامانم. مادرشوهرم چندان خوشش نیومد که ما سالن رو خودمون و نزدیک منزل مامان من انتخاب کردیم و من هم بهشون گفتم من به این سالن مطمئنم اما شما اگر جای بهتری میشناسید کنسلش کنیم که گفتن نه هر جور خودتون راحتید. در واقع مادرشوهرم دوست داشت عروسیمون داخل هموم باغ تالاری که عروسی جاریهای دیگم بوده برگزار بشه ولی من و حامد با مهمان زیاد مخالف بودیم و در واقع با رزرو سر خود این سالن راه رو برای اضافه شدن تعداد مهمانها بستیم. چون قطعا اگر اون سالن رو میگرفتن تعداد مهمان ها باید اضافه می شد. ما سالن رو برای بیست و سوم بهمن رزرو کردیم و بیعانه دادیم و گفتیم انتخاب غذا و باقی جزئیات بمونه برای نزدیک عروسی. برای لباس عروس من یک آشنا داشتم که از اقوام عمم بود. رفتم با مامانم و عمه و دختر عمم پیشش و یه لباس خیلی ساده رو پسندیدم و پوشیدم و عکس گرفتم. حامد وقتی دید خیلی خوشش اومد و گفت خیلی ساده و شیکه. ولی مادرشوهرم دوباره ساز مخالف زد که هم سادست هم جنسش خوب نیست هم اجاره نکن و بخر. یک روز با حامد و مامانش رفتیم چندتا مزون دیدیم و من اصلا اون روز حال و حوصله نداشتم و هر چی هم پسند میکردم مادرشوهر میگفت خوب نیست یا جنسش بده. انگار میخواستم هر روز بپوشمش که جنسش اینقدر مهم بود. حوصله ی اینکه از روی ژورنال انتخاب کنم و ریسک کنم و بعدا طبق انتظارم نباشه رو هم نداشتم. حامد طفلک هم هر کدوممون هر چی انتخاب می کردیم فقط میگفت خوبه:دی لباسهای دانتل که مد شده بهم نمیومد و من هم دوست داشتم لباسم آستین داشته باشه و یقش بسته باشه که فقط دانتل ها این مدل میشد. مادر شوهرم هم همش میگفت چرا حساسی و خب بازوهات و سینت دیده بشه مگه چیه. اولا عروسی دوما خب تپل باشی مگه چیه به این سفیدی و قشنگی. در نهایت یه لباس انتخاب کردیم و قرار شد برام بدوزنش و اون روز به نظر اومد بد نیست. دقیقا برخلاف سلیقم دکلته بود و یقه باز! اینقدر مادرشوهرم روی جنسش حساس شد که یه لباس دکلته هم قیمت یه دانتل آستین دار در اومد. وای بلند شد با فروشنده رفت تا دوزندگی و پارچه هاشون رو از نزدیک دید تا مطمئن بشه جنسش خوبه. حتی یه تیکه هم از پارچه ازشون گرفت و برد که نمونه داشته باشه و با جنس لباسی که میدوزن مقایسه کنه! می دونم اینها همه از روی مهربونی بود ولی واقعا تووی اون شرایط من حوصله ی این وسواس هارو نداشتم. قرار شد یک هفته به عروسی برم تحویل بگیرم و تور هم بخرم. برای کت و شلوار حامد هم رفتیم میرداماد پاساژ آرین. کلی کت و شلوار پرو کرد و به دلمون نمینشست. در نهایت وقتی خیلی نا امید و خسته بودیم رفتیم نمایندگی ژست فرانسه و یه فروشنده ی خیلی سرزبون داری داشت که حامد رو برد داخل اتاق پرو و یک دست کت و شلوار فوق العاده شیک و خوش دوخت با پیراهن و کراوات و کمربند ست کرد و ماه داماد مثل دسته ی گل از پرو اومد بیرون و در جا پسند شد. یه کفش خیلی شیک ترک هم بود که کاملا ست کت و شلوارش بود ولی خیلی گرون که بابای مهربونم گفت برای یک دونه داماد بهترینهارو باید بخرم و هر چی حامد اصرار کرد که بریم کفش رو جای دیگه بخریم قبول نکرد. ولی پیراهن  و کراوات اینجارو خوشمون نیومد و فرداش رفتیم هاکوپیان و هم برای بابا و هم داماد جون پیراهن و کراوات خریدیم. برای بابا هم که چند شب قبلش از هفت تیر کت و شلوارش رو خریده بودیم. داداش نازم هم با مامان و بابا رفته بود و یه کت و شلوار سبز خیلی خوشرنگ و ناز خریده بود که حسابی جیگر شده بود. مامانم هم لباسش رو از تندیس خرید و واقعا شیک و تک و فوق العاده بود. مادرشوهرم هم چون سایزش بالاست تصمیم گرفت لباسش رو بدوزه و جاریم یه خیاط بهش معرفی کرد و رفت پارچه ی ساتن و دانتل بنفش خرید و سفارش داد که ماجرایی شد واسه خودش که حالا میگم در ادامه. در این بین هم هر روز لیست به دست میرفتیم خرید جهیزیه و تموم نمیشد. خرده پاشه ها حسابی اذیت میکرد خریدشون. الهی بمیرم مامانم و بابام فقط مثل عابر بانک میومدن همراه من و حامد و هر چی انتخاب میکردیم فوری میگفتن چشم و کارت میکشیدن. یعنی حتی یک بار هم نه نمیاوردن. تعدادی ظرف و ظروف و قاشق و چنگال که از قبل خریده بودم. جاروبرقی و اتو و برقی های کوچیک آشپزخونه و روتختی دم دستی و این چیزها هم همینطور .یه روتختی هم بابام از ترکیه آورده بود برام.  ولی خب کلی ظرف و قابلمه و پتو و قاشق چنگال و لیوان و سینی و چه میدونم هزار تا از این خرده ریزها بود که باید می خریدیم. البته من میگفتم همونها کافیه ولی ماماننم میگفت نه میری تووی زندگی میبینی ناقصه وسایلت باز باید هزینه کنی همین الان باید بخری. خلاصه هیچکس نذاشت من طبق میلم رفتار کنم. نه خانواده ی حامد گذاشتن عروسی نگیرم، نه خانواده ی خودم گذاشتن جهیزیم رو مختصر بگیرم. خرید خرده پاشه ها تا روزهای نزدیک عروسی ادامه داشت و برای خرید وسایل بزرگ باید اول خونه رو تحویل میگرفتیم. خونه باید آخر آذر تخلیه میشد که نشد و نیمه ی دی خونه رو تحویل گرفتیم. حتما انتخابمون همین خونه بود چون صاحبخونمون خاله ی حامد بود و خیلی برامون منفعت داشت این قضیه. روزی که اومدیم خونه رو دیدیم و تحویل گرفتیم حامد خیلی غمگین بود و غصه داشت. چون هم به مامان اینای من دور بود و میترسید من تنها بمونم و هم رنگ نشده و خیلی کار و تعمیرات داشت. با این که شش هفت سال ساخت هست ولی مستاجر قبلی حسابی خونه رو کثیف کرده بود. من کلی بهش دلداری دادم که در عوض کلی برامون اینجا منفعت داره و اگه بریم جای دیگه شاید سختمون بشه و وقتی خونه رو رنگ و تمیز کنیم و وسایل بیاد حسابی خوشگل میشه. ولی خب خونه خوش ساخت و محله خیلی آروم و سرسبز و تمیز بود. یک خواب خیلی بزرگ که میتونستیم تختمون رو همون جور که دوست داشتیم 180 بگیریم چون عاشق تخت بزرگیم. حال و پذیرایی بزرگ و در عوض آشپزخونه کوچیک با کابینت کم. تراس بزرگ و چندتا پنجره بزرگ که باعث میشد خونه نورگیر خوبی داشته باشه. خونه هفتاد متر بیشتر نبود اما خوش ساخت و دلباز. طبقه ی اول بودیم که خیلی بابت این که کسی پایین نیست خوشحال شدیم. خیلی هم ساختمان تمیز و منظمی بود داخل یک شهرک خیلی خوب و تمیز. اول از همه پدرم اومد متراژ پنجره هارو گرفت و یک شب رفتیم مغازشون پرده هارو انتخاب کردیم و فرستادیم برای دوخت. پدرشوهرم هم با نقاش هماهنگ کرد و قرار شد یک هفته ی بعد از تاریخ هماهنگی کار نقاشی رو شروع کنه و یک هفته ای هم تحویلمون بده. رفتیم مبل و میز نهارخوری و سرویس خوابمون رو سفارش دادیم. برام خیلی مهم بود که در عین اسپرت و ساده بودن چوب باشه و ام دی اف نباشه که دقیقا چیزی که میخواستم پیدا کردم. همگی ساده و اسپرت و جادار و چوب راش با پارچه ی ساده ی روشن. میزنهارخوری نیمی صندلی نیمی نیمکت هفت نفره و تخت 180 عزیزیمون با میز توالتش با آینه قدی. پاتختی دوست نداشتم و نگرفتم. تخت رو هم گفتم جکدار بزنه که زیرش وسیله بذارم. این سرویس چوب رو به آشنا سفارش دادیم و قیمتش خیلی خیلی مناسب دراومد برامون با توجه به کیفیتش. 15 روز به عروسی قرار شد بفرستن چوبیهارو. یک روز هم رفتیم همه ی برقیهای بزرگ مثل یخچال و گاز و لباسشویی و اینچیزها رو سفارش دادیم. آشپزخونم فضای قرار دادن ظرفشویی نداشت و من هم از ظرفشویی رو میزی بیزار بودم در نتیجه نگرفتم. لباسشویی بوش و ساید سامسونگ که بسیار راضی هستم. گاز بلوتینی که اسمش ایتالیاییه ولی دروغ میگن مونتاژه صد در صد ولی قطعاتش ایتالیاست. بد نیست ولی گاز ایرانی هم عالیه به نظر من و حتی مادرشوهرم لوفرای ایتالیا هم داره باز به نظر من زیاد با گازای ایرانی فرق نداره و گازای ایرانی خیلی خوبن. من اگه مامانم گیر نمیداد به این دوست داشتم رزگاز یا پیلوت یا اخوان بخرم. برای فرش هم قبلا توو پستهای قدیمی تر گفته بودم که بین دستباف و ماشینی مردد بودم و نظر خودم ماشینی بود که باز هم مامانم رضایت نداد و گفت باید دست باف بخری. یه 4 متری دستباف که مادر شوهر جان داد و خیلی قشنگه پهن کردم کنار میز نهارخوری. وقتی نامزد بودیم برامون خریده بود و گذاشته بود کنار. رفتیم بازار و یه شش متری برای جلوی مبلها خریدیم و یه سه متری برای جلوی تخت و یه کناره برای راهروی ورودی. یه پادری و یه قالیچه ی نفیس هم یادگار پدربزرگ مرحومم بود که فرش فروش بود و مامانم بهمون داد. برای  آشپزخونه ماشینی گرفتم و چقدر خوب شد چون همش خرابکاری میشه و مواد خوراکی میریزه زمین. یک روز هم رفتم با دخترخالم آرایشگاهی که نزدیک تالارم بود و برای عروسیش رفته بود و راضی بود رو رزرو کردیم. یک روز هم با حامد رفتیم آتلیه ای که انتخاب کرده بودیم قرارداد بستیم. برای خریدهای خانواده ی داماد مثل تلویزیون و میزش و لوستر وحتی سرویس طلا هم من نرفتم چون درگیر بودم و گفتم قبولتون دارم هر چی خریدید دستتون درد نکنه نخریدید هم فدای سرتون. که انصافا همه چیز همون جور که انتظار داشتم با سلیقه و ساده و اسپرت خریداری شده بود. من اصلا دوست نداشتم برام سرویس بگیرن چون طلا دوست ندارم و موقع عقد هم بهم دادن و اصلا به جزحلقه هیچی استفاده نمیکنم. ولی مادرشوهرم میگفت نمیشه و یه سرویس ظریف میخریم که دوست داشته باشی. و انصافا سرویس ظریف نازی گرفتنن که با این که طلا دوست ندارم ولی اینقدر اسپرت و راحت و دخترونست که حتی توو مهمونی های ساده هم میندازمش و دوستش دارم. دیگه کاری نمونده بود و منتظر بودیم خونه نقاشی بشه و بریم برای چیدن...

ادامه دارد...