عروسی 2

دل توو دلمون نبود که نقاش زودتر کارش رو شروع کنه. یک شب که خانواده ی همسر رفته بودن شمال و خونه تنها بودیم از ذوق خونمون شب خوابمون نمی برد. اصلا دیگه  خونه ی مادرشوهرم رو خونمون نمیدونستیم و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم زیر سقف خودمون. ظهر بود و میخواستم ناهار ماکارونی بپزم که حامد پیشنهاد داد یکم بیشتر بپزم و بریم خونه ی خودمون و یکم تمیز کنیم و شب هم بمونیم همونجا!!! منم که عاشق این پیشنهادات هیجان انگیز ماکارونی رو آماده کردم و فوری رفتیم یه کوله ی کوه نوردی بزرگ رو از وسایل و ملحفه و لباس و کلی بار و بندیل پر کردم و چند تا هم پتوی قدیمی از کمد مادرشوهرم برداشتم و یه مقداری شوینده و این جور وسایل هم برداشتم. حالا نکته ی جالبش اینجا بود که ما اونروز اصلا ماشین نداشتیم و ماشین داخل پارکینگ خونه ی مامانم بود و این همه وسایل رو قرار بود با آژانس ببریم و بیاریم بعد هم یه لیست از وسایل لازم و کارایی که میشه انجام داد نوشتیم و ناهار خوردیم و رفتیم هایپر کلی خرید خوراکی و شوینده و چند منظوره و اسکاچ و لامپ و این جور چیزها. زمستون بود و هوا سرد بود و زود هم تاریک میشد. تا به خودمون بجنبیم هوا داشت تاریک میشد. زنگ زدیم آژانس و یه خروار وسیله رو بار زدیم و رفتیم خونمون. آژانس ازمون دوبرابر پول گرفت به خاطر اضافه بار حالا خوبه یک ربع بیشتر راه نبود. وارد خونه که شدیم هوا داشت کم کم تاریک میشد.  فقط دستشویی لامپ داشت و اتاق خواب و آشپزخونه. لامپ خریده بودیم برای حال و پذیرایی و حمام که یکهو یادمون اومد که ای بابا ما که نه صندلی داریم نه نردبون نه چهارپایه تازه میخواستیم به پنجره ها هم روزنامه بزنیم که دید نداشته باشه ولی بدون چهارپایه  فایده نداشت که. پنجره ها بلند بود و تا سقف و خونه هم کاملا در معرض دید. دیگه به هر سختی بود اتاق خواب رو روزنامه زدیم و پذیرایی که نه لامپ داشت نه روزنامه رو کلا بیخیال شدیم. خونه وحشتناک کثیف بود و سرد. خوبه باز لباس گرم آورده بودیم. زمین اتاق خواب رو با سختی و با یه سر جارو که توو انباری بود جارو کردیم، چون جارو هم یادمون رفته بود بیاریم خاک و آشغالهارو جمع کردیم و یه ملافه ی کهنه پهن کردیم و روش هم پتو. بساط خوراکی رو که پهن کردیم دیدم به به انگار اومدیم سیزده بدر:دی انواع و اقسام خوراکی داشتیم اونوقت جارو نداشتیمخلاصه، من داشتم از سرما میلرزیدم. رفتم زیر پتو و یکم بررسی کردم دیدم در حقیقت هیچ کاری نیست که انجام بدیم چون تا خونه رنگ نمیشد هر کاری بیهوده بود. حمام و پذیرایی که تاریک بود. اتاق خواب هم که باید بعد از رنگ حسابی تمیز میشد. فقط دو تا کار بود که باید انجام میشد. یکی اینکه باید تمام خرابیهارو چک می کردیم و مینوشتیم که بدیم دست تعمیرکار، یکی دیگه این که من از دسته های کابینت بدم میومد و حس میکردم کثیفه، میخواستم بازشون کنیم و بشوریمشون. خرابیهارو یادداشت کردیم. چندتا از شیرآلات رو نوشتیم که تعویض کنیم. هواکش سرویسها و هود آشپزخونه هم خوب نبود و یادداشت کردیم. یه سری یادداشت و نکته برای نقاش گذاشتیم. متراژهارو دقیق یادداشت کردیم. وسایل اضافه رو گذاشتیم داخل تراس. بعد هم یکم خوراکی خوردیم و شیطنت کردیم  و در حالی که داشتیم از سرما میلرزیدیم تصمیم گرفتیم برگردیم خونه فکر کنم برای همین هیجان کوچیک بیشتر از صدهزار تومن خرج الکی کردیم  ولی واااااقعا خوش گذشت و خاطره شد. آهان یه سوتی هم دادیم راستی. وقتی داشتیم اتاق خواب رو تمیز میکردیم به حامد گفتم که بره ببینه داخل انباری جارو هست یا نه. حامد رفت سمت در و در رو باز کرد و دید ئه باز نمیشه! به من گفت کلید کو؟ گفتم من چمیدوندم تو درو بستی. خلاصه هر جا گشتیم کلید نبود و هر چی زور زدیم در باز نمیشدگفتیم صبح جنازه هامون رو قندیل بسته از اینجا میبرن همینجور که درگیر بودیم یکی از از پشت در گفت کلید اینوره! حامد ازش خواهش کرد در رو باز کنه و بعد متوجه شدیم که مدیر ساختمونه بعد از اون اولین کاری که کردیم تعویض قفل به قفل کامپیوتری بود چون واقعا ضایع بود و حسابی هم به این سوتی و بی دقتیمون خندیدیم دستگیره ی کابینت هارو هم هر کار کردیم تمیز نمیشد و جمع کردیم آوردیم خونه که بریزیم داخل سرکه ولی سیاه شد و مجبور شدیم دستگیره های نو بخریم


فرداش که قضیه رو واسه مامان باباها گفتیم حسابی خندیدن به این کارمون. گفتن مگه هولید شما خب صبر کنید خونه رنگ شه میریم

 همه با هم تمیز میکنیم دیگه. ولی واقعا هیچکی نمیتونه درک کنه چقدر به ما خوش گذشت اون شب و چقدر ارزش داشت برامون  
نظرات 3 + ارسال نظر
زیتون یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 17:54

همه عکسای خوشگلتو دیدم.
قشنگ بودی و قشنگ تر شده بودی.
آرایشت شیک و مدل موهات و رنگش عالی بود.
اینقده از آرایشای اجق وجق واسه عروس بدم میاد...

آقا یه چیزی
من هم مامان و هم باباتو یه جایی دیدمشون :دی
چققققققققققدررررررررر به چشمم آشنا بودن. مخصوصا بابات.
ماشالله بزنم به تخته جفتشون از خودت خوش تیپ تر بودن =))
الهی... سهیلو با اون کت و پاپیونش :*
حامدخان شیرین عسلو نیگا چجوری دستشو گذاشته رو شونه برادر زن
خب خب خب... من رسما عروسیتو دیدم.
زود آدرس خونه تو بده ببینم. میخوام یه چیز کوچولو بفرستم برات

سلااام به دوست گل خودم
مرسی ار نگاه زیبات
تو خوشگل دیدی:-*

جدی؟ چه با مزه. چه با مزه تر میشه اگه یه دفعه آشنا در بیاین با هم :دی
من ارشون پرسیدم اسمت براشون آشنا نبود ولی :(
شاید شبیه شخص خاصی به نظرت اومدن
الان یعنی باید خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه میگی از خودم خوشتیپترن؟ =))))))
سهیل نمیدونی اون شب چقدر خوشحال بود
حامد فقط منتظره بالاخره پروسه ی عکاسی به پایان برسه
راستش میخواستم برای عروسی دعوتت کنم
اما اینقدر اون روزا از این که داریم عروسی میگیریم عصبانی بودم که حس میکردم شب بدی باشه برام و گفتم چکاریه توو حس بد و رورکیم شریک بشی
ولی بعدش که خوش گذشت و حالم خوب بود گفتم کاش بهت میگفتم
آدرس خونه رو هم وقتی میدم که بخوای بیای پیشم. همین که گفتم
دیگه بسه هر چی شرمندت شدم
راستی اون مگنت عروسیتون مبارک که فرستادی همیشه جلوی چشممه و برام قد یه دنیا حس خوب داره

زیتون پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 15:25

یه زوج عاشق دیگه هم میشناسم که اونا تازه خونه شونو خودشون رنگ کردن. سیزده به درم داشتن :دیییی

http://roozhayebehtar.persianblog.ir/post/371

موهاتو چیکار کردی؟

اگه بگم این وبلاگ رو هم چند ساله میخونم دعوام میکنی؟

اینا هم مثل ما قبل عروسی دارن با هم زندگی میکنن :دی

همون دارچینی دوباره

زیتون چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 15:55

یاد پت و مت افتادم
این قدر من این دوتا رو دوست دارم و دلم واسشون ضعف میره که عروسک کوچولوشونو خریدم و همش جلوی چشمم هستن
صدالبته که خوش گذشته. من میتونم کاملا درک کنم
هه! منم امروز دستگیره کابینت خریدم واسه خونه فسقلانی

ما خودمون هم همیشه با کارای خودمون یاد پت و مت میفتیم :دی
اگه بخوام تعریف کنم چند روز پیش چجوری سعی کردیم به پنجره ها توری بزنیم و آخرم نشد که قشنگ خود پت و مت مجسم میشن برات :))))

آره وااااااااقعا خوش گذشت. خیلییییی

مبارکککککککککههههههه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد