این روزهای من...

این چند روزه تقریبا خونه نبودم


سه شنبه عدس پلو پخته بودم و قرار بود بعد از شام بریم دیدن پدرشوهرم. حامد که از سرکار اومد و زنگ زد که اطلاع بده مامانش گفت احتمال دادم که میاید کلی سمبوسه و دلمه پختم براتون. دیگه منم گفتم پس ما هم عدس پلومون رو میاریم اونجا با هم بخوریم. رفتیم و خیلی خوش گذشت. مادر شوهرم از باغچه ی خوشگل شمال کلی توت فرنگی تازه و خوشمزه برامون چیده بود. تازه گفت بازم هست اگه وقت دارید برید هم به باغچه سر بزنید هم توت فرنگی بخورید. ولی وقت نداریم متاسفانه.



چهارشنبه شب حامد که اومد خونه بعد از اینکه دوش گرفت و لباساشو عوض کرد رفتیم بیرون. از صبح بهم گفته بود شام نپز میریم بیرون. رفتیم اول برای حامد یه کفش راحت و خوشگل خریدیم و بعد هم رفتیم پاتوق قدیمیمون. با این که حد اقل ماهی یکبار باید بیایم اینجا ولی بازم هر دفعه حتما حتما خاطرات شیرین گذشتمون رو از اینجا مرور می کنیم و خدارو شکر میکنیم برای با هم بودن. بعد از شام هم رفتیم زیر بارون ریز خدا قدم زدیم. نزدیک خونه هم چند تا بستنی زرشک و لواشک و آلبالو جیتو خریدیم و رفتیم خونه.


پنج شنبه صبح حامد من رو برد خونه ی مامانم و سر راه نون تازه خریدیم و رفتیم با خانوادم صبحونه ی مفصل خوردیم و بعدش حامد و بابا رفتن سرکار و من و مامان هم به مرور رویدادهای هفتگی پرداختیم :دی ظهر هم مامانم طبق هوس من باقالی پلو با ماهیچه ی مفصلی پخت و مردها که اومدن ناهار خوردیم و بعدش هم یه خواب بعد از ظهر پنج شنبه ی طولانی. پنج شنبه ها که حامد زود میاد و جمعه ها که خونست بیشترش به خواب و خوراک و استراحت میگذره. شب دیگه داشتیم اصلا میل به هیچی نداشتیم و شام نخوردیم. ساعت 9 هم دختر خالم و شوهرش و خالم و پسرش اومدن شب نشینی. تا ساعت 1 نشسته بودن و بعدش هم که رفتن دیگه خوابمون نمیومد و تا ساعت چهار صبح من و حامد و بابا و سهیل حکم بازی میکردیم و مامانم هم مطالعه میکرد. 


جمعه شب هم منزل خالم دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت. اون شب بارون شدیدی گرفت به همراه رعد و برق و باد و طوفان. دیگه از خونه ی خاله ما اومدیم خونمون و مامان اینا هم رفتن خونشون.


شنبه هم به مرتب کردن خونه و لباسا گذشت.


یکشنبه آخرین روز فوق لیسانس حامد بود. کلی عکس گرفته بودن و دیگه رفتن برای پروپوزال و پایان نامه. صبح حامد رفت ماشین رو گذاشت پارکینگ مامانش اینا چون به مترو نزدیکترن و با مترو  رفت دانشگاه (مسیرش داخل طرحه) و موقع برگشتن هم رفته بود بهشون سر زده بود. مادرشوهرم هم یه کیسه برنج و مقداری برنج دودی و یه قابلمه آش جو و یه ظرف باقالی پخته برامون فرستاده بود. جالب اینجاست که روز قبلش من هوس باقالی کرده بودم و حامد هوس آش جو :دی حامد که اومد خونه بارون همچنان بعد از چند روز متوالی داشت میبارد. در تراس رو باز کردیم و نشستیم جلوی درخت سبز قشنگمون و آش داغ خوشمزه و باقالی و چای خوردیم و از بارون قشنگ خدا لذت بردیم.


دوشنبه هم که امروز باشه کمی سرم درد میکنه و فقط فرصت کردم با مامانم و مادر شوهرم تماس بگیرم و خونه رو کمی مرتب کنم. باقی اوقاتم به استراحت گذشت تا بلکه سر دردم بهتر شه. شب هم قراره شام نپزم و بریم بیرون بستنی بخوریم و بعد هم بریم پارک بدمینتون بازی کنیم و پیاده روی کنیم.


فردا هم که تعطیله و عشقم پیشمه. هورااااااا :)


یه چیزی رو تو وبلاگ نگفته بودم. حامد از بعد عید میره پیش بابام. ما موقع خرید جهیزیه یکمی از غیر ضروری تر ها صرف نظر کردیم و در عوض مبلغ قابل توجهی برامون موند. حدود 25 تومن هم باقی مانده ی پولی بود که پدرشوهرم برای خونه و عروسی بهمون داده بود که هنوز ازش نگرفتیم البته و گفتیم دست ما باشه خرج میشه و فعلا دست شما باشه و ایشون هم در عوض کرایه خونمون رو پرداخت میکنند تا وقتی پول دستشونه. البته اگر پول رو بگیریم هم در هر صورت تا یک سال گفتند کاری با اجاره و اینا نداشته باشید. دیگه حامد هم دوست داشت با مبلغ باقیمونده از پول جهیزیه یه کاری شروع کنه و پدرم پیشنهاد داد که اگه علاقه منده بره بازار پیشش و راه و چاه کار رو یاد بگیره. حامد هم خیلی استقبال کرد چون بابام رو خیلی قبول داره. یه مدت رفت و دید خیلی علاقه داره و براش جذابه. دیگه پول رو برد داخل کار و الان دو ماهه که هر روز میره بازار پیش بابام و هر دوشون بی نهایت راضی هستن. هم بابام از اینکه حامد پیششه و جوونه و انرژی و ایده های نو داره خیلی راضیه هم حامد از اینکه تجربه های بابام رو یاد میگیره و خب بدون اینکه هزینه ی مغازه و انبار و گمرک و این چیزا بده واردات انجام میده و به ریزه کاریهای کار آشنا میشه خیلی خوشحال و راضیه. خدا رو شکر که با هم خیلی جورن و هر دوشون خیلی پر انرژی تر از قبل شدن از وقتی با هم کار می کنن. خانواده ی حامد کلا همگی فرهنگی هستن. مامانش، باباش، داداشا، جاریا. فقط برادرشوهر دومیم و خانمش که هر دو فوق مدیریت بازرگانی هستن کمی توی بیزینس هستند که اونم بیزینس شرکتیه نه بازاری. برای همین براشون خیلی تازگی داره و جالبه که حامد رفته بازار. البته کارای دانشگاهیش رو هنوز هم داره ها؛ یکشنبه ها و پنج شنبه جمعه ها رو به کارای درسی و ترجمه ها و مقاله هاش اختصاص میده. ولی کلا خوشحالم از اینکه راضیه و داره چیزای جدید یاد میگیره و خب طبیعتا از نظر مالی هم خیلی برامون خوبه. دیگه همین دیگه. خبر دیگه ای ندارم :)

نظرات 1 + ارسال نظر
زیتون شنبه 10 خرداد 1393 ساعت 16:56

سه شنبه : من عاشق توت فرنگی هستم اما فعلا خواهر شوهر دوستم که مهندس کنترل کیفی مواد غذاییه واسمون غدقن کرده لب به توت فرنگی بزنیم :"(
میگه تو گلخونه یه سم مهلک منتشر میکنن که دوسه ثانیه بمونیم مسموم میشیم!
اینجام همه توت فرنگیا از این بسته بندی خوشگل گلخونه ای هاس :(
خلاصه... باید برم تو فکر کاشت و داشت و برداشت :دییی

چهارشنبه: چه عاااااااالی... مبارکش باشه حامدخان :)
اینقده هله هوله نخورررررر =))

پنج شنبه: این مرورهای مادر دختری بامزه و جالبن. بماند که یه مدته تو مرورهای هفتگی فقط به مامانم دروغهای مصلحتی میگم! میدونی که.

یکشنبه: بسلامتی و مبارکی. منتظر خبر قبولی دکترا هستیم :)
اینا تله پاتی های خیلی به جا و خوبی هستن :دی
کلا تله پاتی های امور شکمی خیلی به جا و خوبن
نوووووووش جووووونت عزیزمممم :*

الان خوبی؟ سرت خوب شده؟ احتمالا تو باد و بارون راه رفتی اینطوری شدی :(

چه خوب که حامدوبابا باهم جورن. حامد که مهربون و محترمه. بابا هم که از تو معلومه چه شخصیت نازنینی دارن.
امیدوارم همیشه از همه چیز راضی باشی :***

سه شنبه: توت فرنگی رو حتی توو گلدون هم میشه کاشت. یبار ما یه گلدون توت فرنگی خریدیم اینقدر هم توت فرنگیای شیرین و خوشمزه ای میداد. کلا کاشت و برداشت خونگی یه چیز دیگست :)

چهارشنبه: مرسیییی :-***
بخدا دیگه از بعد سفر رفتم توو رژیم و پیاده روی. قول قول

پنج شنبه: یعنی مامان در جریان قضایا نیستن؟

یکشنیه: به امید خدا. دعا کن قبول بشه
آره خیلی مزه میده این تله پاتی ها :)

آره خوب شد. گاهی سر درد میگیرم. دیگه عادی شده برام. ژلوفن میخورم خوب میشه

آره خیلی خوبه که با هم خوبن. تو لطف داری عزیزم ولی این واقعا لطف خداست که شامل حالم شده که روابطشون خوب و بی مشکله. پدرم همیشه میگه پدر خانومم مرد نازنینی بود و با من مثل یه دوست واقعی رفتار میکرد. من هم باید برای دامادم اینجوری باشم. امیدوارم همیشه همینجور خوب و صمیمی باشن، همه ی مردم دنیا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد