خب من یه چندتا موضوع کوچیک رو اون وسطا جا انداختم که اینجا میگم و توو یه پست دیگه میرم سراغ روز عروسی:
1. در مورد تحویل لباسم نگفتم. یک هفته به مراسم با مامانم رفتم برای تحویل لباس. هوا به شدت سرد و برفی بود. از اون سرماهایی که من رو افسرده و بیحال و بی انرژی میکنه. اصلا دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. از طرفی هم نزدیک عید بود و خیابون ها به شدت شلوغ. بعد از کلی معطلی توو مزون بالاخره رفتم برای پرو لباس. گشاد بود. میگفت عروس لاغر شدی. من که میدونستم لاغر نشدم ولی حوصله ی کل کل نداشتم که بگم قصور از شما بوده. لباس رو فرستاد خیاطی یکم تنگش کردن آوردن، با بی حوصلگی پوشیدم و گفتم خوبه، مامانم که هر وقت یه لباس عروس میپوشیدم بینیش قرمز میشد و نمیتونست عیب و ایراداشو بگه. موقع عقدم هم دقیقا همین اتفاق افتاد. کلا هر وقت با مامانم میرم خرید احساسات مادرانه چشمشو رو ایرادا میبنده و فقط قشنگیاشو میبینه. دیگه بعد عروسی به این نتیجه رسید که من نباید تنها با تو بیام خرید. تو هر چی میپوشی به چشم من قشنگ میشی. خلاصه که مامانم که غرق احساسات مادرانش بود و منم که بی حوصله؛ تور و شنلم رو هم انتخاب کردم و کت هم موقع عقدم خریده بودم و اصلا نپوشیده بودمش. شب بسیار خسته کننده ای بود و خیلی دیر رسیدیم خونه. برای حامد هم که لباس رو پوشیدم فقط ذوق میکرد و میگفت عروس خانومم چه ماهه :-) خلاصه که هیشکی به ما یه نظر درست حسابی نداد آقا. همه فقط نظرات احساسی میدادن.
2. دو روز به مراسم پدر شوهرم با حامد رفتن تالار و منوی غذا و تشریفات و این جور چیزها رو قطعی کردن و تسویه کردن. پدر شوهرم از طرف خودش اتاق عقد رزرو کرده بود که همه بتونن قبل مراسم با عروس و داماد عکس بگیرن. از عقد صوری و این جور کارا من متنفرم و گفتم به هیچ عنوان زیر بارش نمیرم، اما پدرشوهرم اتاق عقد رو گرفته بود که هم بتونن عکس بگیرن هم اینکه ظاهرن اقوام پرسیده بودن کجا میتونن هدایاشونو بدن؛ گفت که اینجا بهتره و توو سالن هرج و مرج نشه. به ظاهر ایده ی خوبی بود و دستشون هم درد نکنه؛ اما من از همون موقع میتونستم حدس بزنم این اتاق عقد چه دردسرایی ایجاد میکنه برامون. مادرشوهرم رو میشناختم و هم عقد خودم برام تجربه شده بود و هم عروسی جاریم... . ولی دیگه نمیشد کاری کرد و همه از این تصمیم راضی بودن.
3. دسته گل قشنگم رو به یکی از گل فروشی های معروف محل سفارش دادم که کارش رو خیلی قبول داشتیم. یه دسته رز قرمز که دور دستَش مروارید بسته شده بود. موقع قرارداد یه دسته نرگس شیرازی هم بهم هدیه داد که چون داشتیم با مامانم میومدیم خونمون آوردم گذاشتمش روی میز نهار خوری و تا شب عروسی هم همونجا بود و عطرش همه ی خونه رو پر کرده بود.
4. دیگه یادم نمیاد نکته ای از قبل عروسی جا مونده باشه، اگه یادم بیاد همینجا اضافه میکنم. دوست دارم همه چیز رو بنویسم که سالها بعد یادم باشه این روزها چجوری گذشت. به مرور برمیگردم به روزهای قدیمی تر و از عقد و بله برون و خواستگاری و حتی آشنایی هم می نویسم. زمان میبره. فعلا همین که خاطرات عروسی داره تکمیل میشه و اینجا رو مرتب آپ میکنم نشون میده که این روزا چقدر حالم خوبه و چقدر کمتر میرم تووی غار خودم و چقدر منظم تر و با انگیزه تر شدم. خدایا شکرت. حال خوب و آرامش رو از هیچکس نگیر.
5. خب یه چیز دیگه یادم اومد. من از این که مردم جمع بشن و وسایلمو ببینن واقعا بدم میومد، از همون اول هم گفتم ما نه پاتختی دارم نه جهاز نشون. خانواده ی همسر که کلا خودشون هم این رسمارو ندارن. خاله هام ولی خیلی ذوق داشتن خونمونو ببینن. یه روز خودشون خودشونو دعوت کردن و اومدن یکم پیش هم بودیم. یه روز خیلی برفی بود. درست یک هفته قبل عروسیمون. شبش هم قرار بود بریم عروسی پسر خاله ی بابام. این ها عروسیشون با ما یکی شده بود تاریخش که قرار شد یکی جابجا کنه و اونها جابجا کردن. خاله ها موهامو درست کردن و رفتن و من هم با خانوادم رفتم عروسی، حامد خیلی کار داشت و نیومد. طفلی ها حسابی برف اذیتشون کرده بود و نتونسته بودن درست و حسابی عکس و فیلم بگیرن. آخر مراسم ازشون عذرخواهی کردم که مجبور شدن تاریخشون رو جابجا کنن.
یه دونه دختر مامان داشته میرفته میخوای بینی مامان قرمز نشه؟ :(
مامان من دیوونه شده بود اصن... آخه ماجراهایی داشتم منم با اون انتخاب مسخره م...
:-(
تو هم بنویس اگه دوست داشتی
خاطره نویسی خیلی خوبه
آدم به یه آرامش خاصی میرسه و ذهنش از مرور مکرر همه چیز خالی میشه
برای خودت هم بنویسی خوبه
من از بچگی عاشق خاطره نویسی بودم
کلی دفتر خاطرات داشتم که تازه بعضیاش رو گم کردم :)