جا برای من ِ گنجشک زیاد است ولی/به درختان ِ خیابان ِ تو عادت دارم!

پدرم چند روزی رفته سفر و ما هم برای تنها نبودن مامانم و سهیل و البته به اصرار شوهر جان اومدیم پیششون. از چهارشنبه اومدیم اینجا و حامد خان هم به بابام گفته که برو خیالت راحت ما تا جمعه که شما برگردید اینجا هستیم :((( ای بابا من دلم خونه زندگی خودمو میخواد خب:((( والا من بر عکس همه ی ملتم. باید از رابطه ی خوب شوهرم با خانواده ی خودم حرص بخورم!!! باورتون میشه خونه ی مامانم که میام از چی خسته میشم؟ از بیکاری و آرامش زیاد! چون مامانم کلا نمیذاره من کاری انجام بدم. یعنی نه که نذاره، اصلا مهلت نمیده، خدا حفظش کنه، زیادی فرزه، من تا از خواب بیدار شم می بینم ناهار حاضره و گاز رو هم خاموش کرده! یعنی  در این حد حاضر! تا بخوام به خودم بجنبم یا ظرفارو تندی شسته یا چیده توو ماشین. بعد هم توو خونه نمیشینه که، یکسره این کلاس و سخنرانی این دکتر و خرید فلان و بردن و آوردن سهیل به هزار تا کلاس و خلاصه من سرگیجه میگیرم میبینم این همه فعالیت رو. من عین لاک پشت کار میکنم. آروم آروم. میخوام یه کار کنم اول باید کلی مقدمات فراهم کنم. موزیک مورد علاقم رو پلی کنم، یه گشتی توو نت بزنم، پیام هامو توی انواع شبکه های اجتماعی چک کنم، بعد که مطمئن شدم فکرم پیش چیز خاصی نیست کارم رو شروع کنم. البته شاید فرز نباشم اما خوب انجام دادن کار رو یاد گرفتم از مامانم. کاری رو شروع نمیکنم و حتی گاهی شاید تمومش هم نکنم!!! اما ثابت میکنم که توانایی انجامش رو دارم!!! مثلا میرم یه کلاسی ثبت نام میکنم و کلی هم استعداد از خودم نشون میدم و بعد یهو در اوج خداحافظی می کنم و دیگه نمیرم کلاس :دی کلا موجود عجیب و روو نِروی هستم، نه؟ :)) خلاصه که امشب رفتم روو مخ حامد که فردا شب بریم خونه جمعه که بابا برمیگرده بیایم که سوغاتیهامون رو بگیریم:دی خسته بود بد نگام کرد گرفت خوابید:( ولی من موفق میشم. فردا شب باید خونه خودمون باشم. و از اونجا که مامانم میخواد چهارشنبه و پنج شنبه بچه های خاله ی مرحومم رو بیاره پیشش و سه تا بچه میفتن به هم و سر و صدا و منم کلا بی اعصابم حتما باید برم خونه. 


ولی واقعا خیلی عجیبه عادت آدم به محل ثابت زندگی. تا وقتی مجرد بودم این خونه برام قشنگترین جای دنیا بود. هر جا که بودم وقتی میومدم خونه و میرفتم توو اتاقم همه ی خستگیم یادم میرفت. الانم وقتی میام اینجا همون اتاق و همون تخت و همون وسایل دست نخورده سر جاشه و در اختیارمون. اما دلم پیش خونه ی خودمونه همش. با این که نه من نه حامد اصلا خونه ی مامانم اینا احساس مهمون بودن نداریم. یعنی کاملا جزو اعضای خانواده محسوب میشیم و کلید داریم و هر وقت بخوایم میایم و میریم و حتی سوییچ ماشین مامانم و بابام و ریموت پارکینگ رو هم داریم و کاملا اینجا راحتیم، ولی بازم من یکم که میگذره دلم خونه ی کوچولوی خودمون رو میخواد. واقعا عجیبه این عادت آدم به متعلقات کوچیک خودش.


راستی برای ثبت در تاریخ می نویسم که هفته ی پیش برای اولین بار فسنجون پختم و بسیاااااار عالی شد :)


هوا چقدر خوب و دلچسب شده :)


فعلا همینا :)



عیدانه

سلام

سال نو مبارک

اولین عیدی که با هم و کنار هم تووی خونه ی مستقلمون بودیم خیلی خوب گذشت.

مادر و پدر و داداش کوچیکه همسر طبق معمول هر سال از 26ام رفتن شمال. امسال باهاشون نرفتیم و گفتیم دوست داریم چند روز از تعطیلات رو خونه خودمون باشیم. من دوست داشتم تحویل سال خونه خودمون باشیم اما حامد گفت مامانت اینا رو تنها نذاریم اونا خوشحال بشن بهتر از اینه که خودمون به خاطر یک لحظه ی کوتاه خوشحال باشیم. توجیه شدم و ظهر روز عید رفتیم منزل مامانم. شب هم همونجا موندیم. امسال برای اولین و آخرین بار خونه ی چند نفر رفتم عید دیدنی. اون هم فقط به دلیل جبران محبتشون تووی مراسم عروسی. همه هم از اقوام پدری بودن که قصد ادامه ی ارتباط باهاشون رو ندارم و تا امروز فقط به خاطر حفظ احترام پدرم باهاشون رفت و آمد داشتم و دیگه پدرم خودش بهم گفت که لازم نیست خودمو اذیت کنم. اقوام مادری یعنی خاله ها و دایی و دختر خاله هم که همشون عیدها رو سفر هستن و من هم به همه گفتم که اهل عید دیدنی نیستم مخصوصا بعد عید. یکی از خاله هام که سفر نرفته بود روز سوم عید برای نهار دعوتمون کرد که خیلی خوش گذشت. خاله بزرگم هم که پنج شنبه برای شام دعوتمون کرده. کلا روابطموت با اقوام مادری و اقوام همسر از این رسم و رسومات خارجه. مثلا برادرشوهر بزرگم عید اومد خونه ی ما ولی ما هنوز نرفتیم دیدنشون. یک شب هم رفتیم دیدن یکی از دوستان خانوادگی پدرم که بی نهایت آدمهای خاص و محترمی هستن و حامد خیلی دوستشون داره. سه تا برادر هستن با یک خواهر و مادرشون که همگی تووی یک آپارتمان بزرگ و مجلل تووی یکی از بهترین مناطق تهران زندگی میکنن. تاجرهای فوق العاده سرشناسی هستن و اگه اسمشون رو بگم خیلی ها شاید بشناسن، اما بی نهایت خاکی و خودمانی هستن. اصلا آدمای عجیبین که نظیرشون خیلی کمه. شما اگه اینارو خارج از محیط کار و خونشون یه جایی بین مردم ببینی فکر می کنی از نظر مالی شاید توو یه طبقه متوسط باشن. کار خیر و برکته که از دستهاشون میباره. به شدت صاف و صادق و حلال خور. پدرم از وقتی به دنیا اومده با هم همسایه بودن و مادرهاشون با هم دوست بودن. پدرشون وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده و اینا هر چی به دست آوردن با زحمت خودشون و یه سرمایه خیلی کوچیک از میراث پدری بوده. پنجاه ساله که پدرم با اینا همه ی روزهای کودکی و جوانی و محیط تحصیل و محیط کار و سفرها و همه ی لحظه هاشون با هم بوده و اینا رو مثل خانوادمون میشناسیم. ایمیل ها و مکاتبات تجاری پدرم و این داداشا با منه و در جریان ریزه کاریهاشون هستم و میدونم که چقدر حلال و حروم سرشون میشه. واقعا ای کاش آدمای این شکلی بیشتر بودن. 

هفته دوم عید هم با خانواده ی من راهی شمال شدیم. رفتیم سمت گرگان. من عاشق این شهر و همه ی شهرهای اطرافشم. واقعا زیبا و بکره. جنگل نهارخوران مثل بهشته. رفتیم هتل جهانگردی که توو دل جنگل نهارخورانه. صبح که بیدار میشدیم و از پنجره بیرون رو تماشا می کردیم منظره ی بی نظیر جنگل مبهوتمون میکرد. یک روز هم از بندر زیبای ترکمن دیدن کردیم. بعد هم راهی محمود آباد شدیم و دو شب رو تووی یه ویلای ساحلی قشنگ گذروندیم. البته روز دوم هوا به شدت بارونی شد و دریا وحشی و پر تلاطم و ترسناک شده بود. از اونجا راهی ویلای دوست داشتنی پدر شوهرم شدیم که با برف محاصره شده بود. دلم به شدت برای هوای کوهستانی و آرامش عجیب اونجا تنگ شده بود. دلم برای خانواده ی همسر هم بی نهایت تنگ بود. اون شب مادرشوهرم برامون از اون قرمه سبزیهای معروف و خوشمزش پخته بود. فرداش هم پدرشوهرم کباب کوبیده ی مخصوص و جوجه واسمون پخت و شب مامان و بابام و داداشم تصمیم به رفتن گرفتن چون پدرم فرداش یه قرار کاری داشت. من و حامد ولی موندیم که با خانواده ی همسر برگردیم. روز چهارده فروردین عزم برگشتن کردیم و حدود دو ساعت راه اومدیم ولی خوردیم به یک ترافیک کیپ و سنگین که گقتن تا تهران ادامه داره. دور زدیم و بین راه کلی تفریح کردیم و ناهار خوردیم و خرید کردیم و برگشتیم ویلا. روز شونزدهم دوباره زدیم به جاده و اینبار چهار ساغته تهران بودیم و جاده عالی بود. از روزی که برگشتیم هم هنوز نه چمدون رو باز کردم و نه هیچ کار دیگه. خونه یه اوضاعی داره که نگو، وحشتنااااک. حالا شاید عکس گذاشتم اگه حسش بود. 

از امروزم که حامد میره سرکار و از نه صبح تا پنج عصر تنهام. تصمیم دارم امروز و فردا رو به مرتب کردن خونه اختصاص بدم و از پس فردا بشینم سر درس و ترجمه.


+ امروز یه غذای متفاوت پختم. وقتی حامد هست زیاد دستم باز نیست واسه خلاقیت غذایی. چون طعمای خاص دوست نداره و هر غذایی هم نمیخوره. حوصله پخت و پز نداشتم. رفتم سر یخچال و دیدم سیب هایی که در نبودمون سیاه شده بودند رو حامد خیلی با حوصله تکه های سالمش رو خرد کرده و گذاشته داخل یخچال. یه تیکه کوچیک هم مرغ پخته از دیشب مونده بود. تصمیم گرفتم از شر اینها خلاص بشم. یادم اومد که وقتی بچه بودم مامانم به پلو درست میکرد که خیلی خوشمزه بود ولی جدیدا نمیدونم چرا کم درست میکنه. خورش سیب هم درست میکنه که خیلی خوشمزست. ولی حوصله خورش نداشتم. سرچ کردم سیب پلو که فقط سیب زمینی پلوی کرمانشاهی رو پیدا کردم و پلویی با سیب درختی نبود. ولی با خودم گفتم که وقتی به پلو امکان پذیر و خوشمزست حتما سیب پلو هم نباید خیلی بد باشه. البته کلا این جور غذاها مستلزم اینه که به غذاهای شیرین علاقه داشته باشید که من خیلی زیاد علاقه دارم. بر خلاف حامد که لب به غذای شیرین نمیزنه. سیب ها رو کوچولوتر خرد کردم، کاملا نگینی. با کمی کره، یک قاشق چای خوری دارچین، کمی نمک، کمی شکر، کمی فلفل سیاه تفت دادم. در همین حین برنج و آب داشتن با هم میجوشیدن. تا این تفت بخوره برنج نیم پخت شد و کمی که رنگ سیب ها تغییر کرد به برنج اضافش کرد. کمی هم شوید خشک اضافه کردم و هم زدم. مرغ پخته رو ریش ریش کردم و کمی زرشک و کمی کشمش تفت دادم و آب برنج که داشت سفت میشد بهش اضافه کردم و هم زدم و دم گذاشتم. غذای تنبلونه بود دیگه کته کردم حس آبکش و اینا نبود. نیم ساعت بعد رفتم سراغش و دیدم به به عجب عطری. ولی از اونجایی که همزمان با کشیدن و خوردنش داشتم تووی وایبر با دوستم چت میکردم اصلا یادم نبود عکس بگیرم. ولی برای من که عاشق غذای شیرینم واقعا خوش عطر و خوش طعم بود. عطر سیب و دارچین و شوید و طعم ملایم شیرین که با ترشی زرشک خنثی میشد عالی بود. به خاطر شکر ته دیگش حسابی برشته شده بود و خیلی خوب از آب در اومده بود. خلاصه که هم مواد غذایی مونده ی داخل یخچال مصرف شد و هم من یه غذای متفاوت و خوشمزه خوردم.