عروسی 3

نقاشی خونه که تموم شد نوبت رسید به نظافت و چیدمان. وای که چقدر خوش میگذشت.  من و مامانا به نظافت خونه میرسیدیم و حامد و باباها به برقکاری و دلرکاری و کارای فنی. تعدادی از شیرآلات و هود رو تعویض کردیم. خونه رنگ که شد اصلا جون گرفت. اول از همه پرده ها آماده شدن که بابای گلم خودش زحمت نصبش رو کشید. بابام خیلی اصرار داشت به پرده ی بلند که من میگفتم الا و بلا کوتاه باشه و خیلی ساده. ولی بابام یواشکی پرده هارو بلند گرفته ولی کوتاه نصب کرده. گفت هر وقت پشیمون شدی فقط کناره هاشو عوض می کنیم. پرده کتان ترک با چند ردیف گلای نسکافه ای خیلی اسپرت که چندماه قبلش خودم ایمیل سفارشش از ترکیه رو فرستاده بودم برای مغازه :دی البته بابام از انتخابم زیاد راضی نبود. کلا بابام چیدمان مجلل و کلاسیک میپسنده واسه همین خونه ی من رو دوست نداره اصلا :دی. خلاصه، پرده ها نصب شد. دو هفته مونده بود به عروسی. سرویس چوب رو که میخواستن بیارن خونه ی مامانم بودیم، تا زنگ زدن سریع اول رفتیم گالری هم تسویه کردیم و هم چک کردیم که عیب و ایرادی نباشه، بعد هم بار زدن و پشت سر ما اومدن تا خونه. مبلمان که اومد خونه کلی شبیه خونه شد. یادش بخیر. وقتی وسایل رو چیدن و رفتن چقدر ذوق کردیم. شبش خونه ی مادرشوهرم مهمونی بود. منم حسابی خوابم میومد. رو تخت قشنگمون یدونه ملافه انداختم و با یه پتو مسافرتی چرت زدیم. وااای خونه چون خالی بود اصلا گرم نمیشد. از سرما قندیل بستیم اونروز. البته کلا منطقمون هم سرده. ولی با وجود  سرما چقدر لذت داشت اون چرت کوتاه. بعدش هم آماده شدیم و رفتیم خونه ی مادرشوهر جان و منزل سابقمون در واقع:دی اصلا دیگه اونجارو به عنوان خونه قبول نداشتیم :دی فردا شبش با مادرشوهرم اینا رفتیم خونه که هم وسایلمون رو نشونشون بدیم هم فرش حامد رو ببریم. اون شب تعداد زیادی از وسایلم رو بردم، یعنی در واقع همشو. چون قبلش بیشترشو برده بودم و دیگه باقی مانده رو هم اونشب بردیم. دیگه قرار بود برم خونه ی مامانم که دنبال هماهنگی های عروسی و تکمیل خریدهای جهیزیه باشم. ولی دیگه اون یدونه فرش که توو خونه پهن شد رسما احساس سکونت کردیم و دیگه مگه میتونستن مارو از اونجا بیرون کنن؟ رسما ساکن شده بودیم توو خونه ای که هیچ امکاناتی نداشت و از سرما هم داشت یخ میزد. 2 روز تمام پامون رو از خونه بیرون نذاشتیم. یه مقاله ای باید حامد تحویل میداد، میشست سر کارش و منم الکی واسه خودم چرخ میزدم توو خونه ی خالی:دی بالاخره برگشتیم خونه ی مامانم و خریدهای نهایی رو انجام دادیم و همه ی وسایل رو بسته بندی کردیم. یه روز هم رفتیم بازار و فرش خریدیم و آوردیم خونه. یه روز صبح (ای کاش تاریخهارو دقیق یادداشت می کردم!) دختر خالم و خاله بزرگم و مامان بزرگم اومدن خونمون. ساعت 10 قرار گذاشته بودیم با باربری. اومدن و همه ی وسایل رو بار زدیم و بردیم خونمون البته مامان بزرگ موند خونه پیش سهیل و فقط من و مامانم و خاله و دخترخاله و حامد اومدیم. حامد و خاله توو کابینتی ها رو میبریدن و میچسبودن و من و دختر خاله و مامانم جعبه هارو باز میکردیم و وسایل رو جاسازی. تا عصر کلی از کارها پیش رفت و همه ی جعبه ها باز شد. عصر مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن و همون موقع هم وسایل برقی رسیدن، دیگه کمک کردن یخچال و گاز و لباسشویی و باقی برقیها هم جاسازی شد و بعدش مامانم و خاله رفتن چون هم مامانم میخواست خاله رو برسونه و هم بهش گفتم که بره تا من و دخترخاله تا صبح بیدار باشیم و کارارو پیش ببریم. مادرشوهرم ولی موند و از اونجایی که من هم شب قبل از آوردن وسایل تا صبح نخوابیده بودم و هم از صبح حسابی خسته شده بودم به زور گفت باید تا من اینجا هستم بخوابی اینجوری از پا درمیای. دیگه منم تا دراز کشیدم خوابم برد. بیدار که شدم دیدم زمین ها رو طی کشیده و کلی وسایل رو جمع و جور کرده؛ نوشین هم داشت کمد لباسهام رو میچید. دیگه بعدش مادرشوهرم رفت و تا پنج صبح با حامد و نوشین حسابی خونه رو مرتب کردیم. بعدش هم تا ظهر خوابیدیم و وقتی ما خواب بودیم نصاب یخچال و لباس شویی و گاز هم اومده بود و نصبشون کرده بود. بیدار که شدیم غذا سفارش دادیم و عصر هم شوهر نوشین اومد و یکمی گپ و گفت و بعدم رفتن که واسه عروسی لباس بخرن. ما هم که دیگه وسایلمون تکمیل شده بود حاضر نبودیم پامون رو از خونه بیرون بذاریم. تا پنج روز به عروسی هم چنان خونه بودیم و دیگه همه صداشون در اومده بود که بابا دلمون تنگ میشه این چند روز رو بیاید پیشمون خب. دیگه بعدش من اومدم خونه ی مامانم و حامد هم رفت خونه ی مامانش تا یکم با خانواده هامون تنها شیم. از طرفی هم هر دومون کارایی داشتیم که باید انجام میشد. حامد رفت با مامانش اینا لوسترها و تلویزیون و میزش رو خرید و بردن نصب کردن. یه روز هم رفتن بازار مامان و باباش یه سرویس طلای ظریف و دخترونه و ناز برام خریدن و حامد هم یه نیم ست خیلی خوشگل و دو تا انگشترظریف دقیقا از اون مدلایی که همیشه دوست دارم و نقرشو دارم که این بخش هدایای حامد قرار بود سورپرایز باشه که طبق معمول نتونست و بهم گفت:دی گفت که میخواد نیم ست رو اول مراسم بهم بده و انگشترارو هم موقع رقص دستم کنه. ولی چون نیم ست رو با خودم بردم آتلیه و انداختمش یادمون رفت درش بیاریم که حامد بهم کادو بده و نشد دیگه ولی خب همین که خودم خوشحال شدم که به یادم بوده با این که بهشون گفته بودم واسم طلا نگیرید یک دنیا ارزش داشت برام. ولی انگشترارو موقع رقص دستم کرد:دی یک شب هم با مامانم و دختر عمم و حامد اومدیم خونه و وسایل خوراکی رو بسته بندی و جاسازی کردیم. سه روز قبل عروسی از آرایشگاه زنگ زدن که بیا برای کارهای قبل عروسی. باید 9 صبح میرفتم ولی اینقدر خسته بودم که خواب موندم و ساعت 1 رفتم! دقیقا تا 7 شب آرایشگاه بودم. شب قبلش مامانم موهامو واسم رنگ کرده بود. رفتم و دیگه رو پکیچ عروسیم همه ی کارهایی که بود رو انجام دادن. دائما بین طبقات و اتاق ها باید این ور اون ور میرفتم. کلی عروس دیگه هم بودن. موهامو رنگساژ و ویتامینه کردن. اصلاح و ابرو و ماسک صورت. اپیلاسیون. مشاوره با آرایشگرم و تسویه ی کامل. خلاصه تا هفت شب طول کشید. دو روز قبل عروسی هم با مامانم و حامد اومدیم خونه و کارهای نهایی رو چک کردیم و انجام دادیم و دیگه چون دیر شده بود و خسته بودیم شب هم خوابیدیم و صبح روز قبل از عروسی رفتیم خونه ی مامانم. بابام و حامد ماشین هارو بردن کارواش. قرار بود ماشین بابام ماشین عروس باشه چون خیلی رنگش خوشگله ولی من از گل زدن ماشین خوشم نمیومد و زورم میومد کلی هزینه بدیم بابت گلایی که فردا صبح باید کنده بشن. قرار شد خودمون پاپیون های بزرگ بزنیم و تزیینش کنیم. دیگه من تا عصرش بیشتر استراحت کردم. عصر هم وسایل لازم برای عروسی و آرایشگاه رو لیست کردم و همه رو آماده گذاشتم. یه کیف کوچیک آماده کردم و وسایل لازم برای آرایشگاه رو گذاشتم. کفش راحتی و نخ سوزن و چسب و هر چیزی که ممکن بود نیاز بشه رو گذاشتم. لباسم و متعلقاتش رو هم آماده گذاشتم. عصرش عمم و بچه هاش اومدن که کمکون کنن برای چسبوندن پاپیون ها. دیگه وقتی اومدن گفتن باید بزن و برقص کنیم یعنی چی فردا عروسیه. دیگه هر چی میگفتم بابا من خسته ام میخوام استراحت کنم ولم کنید واسه همین من از حنابندون و پاتختی و این کارا بدم میاد گوش نمیدادن. دیگه موزیک رو روشن کردن و کلی شیطنت کردن. بعد هم که داشتیم بادکنکها رو باد میکردیم یه اتفاق جالب افتاد. داخل بسته ی بادکنکها یه بسته ی کوچولوی حنا بود که واسه حنابندون یکی از اقوام بود که بهمون داده بودن. دیگه عمم گفت دیدی قسمته که حنا بذارید و شگون داره؟ دیگه حنارو برد توو آشپزخونه تزیینش کرد و آورد و گذاشتیم کف دست هم. حالا فکر کن با لباس خونه و خسته و پر از استرس واسه ما حنابندون راه انداخته بودن :دی دیگه بعدم رفتیم پارکینگ و پاپیون ها رو زدیم و عمه اینا رفتن. من هم بالاخره ساعت 12 شب موفق شدم برم دوش بگیرم. شام هم نخوردم. خیلی استرس داشتم الکی. دیگه تا حامد سر و صورتش رو مرتب کنه و بخوابیم شد ساعت 3. ساعت 8 صبح باید آرایشگاه میبودم. روز عروسی رسیده بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
زیتون دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 18:59


ای بابا

زیتون یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 16:15

کلی خندیدم :دییی
خودت میدونی به چی!

به چی ؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد