7

-سرما خوردم دوباره. دیشب ساعت یازده قرص خوردم و خوابیدم ولی دوباره ساعت سه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. توو همون چند ساعت که خوابیدم کلی خوابای آشفته دیدم. یکیش این که خواب دیدم رفتم یه فروشگاه زنجیره ای خرید کنم. یکی از مواد غذایی منقضی بود و به خاطر همین با مسئولین بحثم شده بود. بعدش اینقدر معطل کردم که شب شد و وقتی از پله ها اومدم پایین یک دفعه دیدم همه جا تاریکه تاریکه. برقای فروشگاه همه خاموش بود و جلوی چشمم رو نمیدیدم. اومدم جلوی در دیدم بیرون هم ظلماته. ترسیده بودم و میلرزیدم از ترس. اصلا یه فضای مخوفی شده بود. حس میکردم اگه برگردم عقب توی تاریکی داخل فروشگاه آدمایی هستن که بهم آزار میرسونن قطعا و کاملا هم حضورشون رو حس میکردم و نمیتونستم حتی یه قدم برگردم عقب. از طرفی هم روبروی فروشگاه پر از درختای بلند و ترسناک بود و میترسیدم یه قدم توو اون تاریکی جلو برم. بین در ورودی و دیوار یه فضایی ایجاد شده بود که صورتمو تووی دستام گرفتم و خودمو پنهان کردم توو اون فضا و گریم گرفته بود و میلرزیدم که یک دفعه دیدم یه نوری پیدا شد و حامد با یه چراغ قوه داره میاد طرفم. اومد بغلم کرد و یک دفعه چنان آرامشی وجودم رو پر کرد که احساس کردم همه جا روشن شد. بیدار شدم و وقتی دیدم کنارمه خدارو شکر کردم از بودنش و آرامشی که بهم میده.


-مادرشوهرم میخواد خونش رو عوض کنه. به دلیل این که میگه دیگه بچه ها ازدواج کردن و نیازی به این فضا ندارم و تمیز کردنش برام سخته. این یعنی ما هم باید دنبال خونه باشیم کم کم. البته اگه نخوان از اینجا برن هم باز ما دنبال خونه هستیم. نمیدونم چقدر طول بکشه پروسه ی خونه پیدا کردنشون چون خونه ای که الان هستن خیلی امکانات خوبی داره و حیفه که تووی این رکود با قیمت نامناسب فروخته بشه و از طرفی هر خونه ای میریم میبینیم اصولی ساخته نشده و به دلمون نمیشینه. فعلا که فقط برای اونا دنبال میگردیم و هنوز برای خودمون نگشتیم. خدا کنه یه خونه ی خوب گیرشون بیاد. من عاشق این خونشونم به خاطر کمد دیواری های خیلی بزرگ و اتاق خوابای بزرگش. خونه های ایرانی ساز همه ی تمرکزشون روی پذیراییه. پذیرایی های برزگ ولی خوابای فسقلی. خونه ای که الان هستن ایرانی ساز نیست و به خاطر همین خیلی اصولی ساخته شده. پذیرایی مناسب و خوابای خیلی بزرگ. بعدم داخل خونه کاملا بازسازی شده و حتی یه دونه ایراد نمیشه پیدا کرد. حیف خونه ی به این خوبی که املاکیا به خاظر منافع خودشون بزنن توو سرش و کمتر از قیمت واقعی بفروشنش. حیف. کلی خاطره ی خوب داریم از اینجا. مظمئنم اگه برن یه جای دیگه دلشون میگیره :(


-هوا روشن شد!


- لباسای گرم جایگزین لباسای خنک و رنگی و دوست داشتنی تابستونی شدن :(

6

-امروزم با برادرشوهرای نازنینم و خانومای مهربون و دوست داشتنیشون گذشت و خیلی هم خوش گذشت. از صبح پیش ما بودن و ناهار هم آقای الف (برادر بزرگتر) و خانوم نون (خانومش) دوست داشتن که برامون اسپاگتی و پاستا به سبک خودشون درست کنن و نذاشتن ما آشپزی کنیم. خیلی هم خوشمزه بود و چسبید. شب هم تصمیم گرفتیم بریم بیرون بستنی بخوریم ولی بعدش برنامه به شام تغییر پیدا کرد و رفتیم مرغ سوخاری خوردیم. بعدشم به صرف چای رفتیم منزل آقای الف و خانوم نون و بعدشم که برگشتیم خونه. بچه ها میگن آخر هفته همه با هم بریم شمال. ولی از طرفی هم مادربزرگشون همه فامیل رو دعوت کرده برای عید قربان. هم این بهترین فرصته برای سفر، چون همه مرخصی دارن و دانشگاه هم نداریم، از طرفی هم اگه مهمونی نریم شاید باعث ایجاد ناراحتی بشه. هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم.


-ای بابا این سریال how I met your mother بامزستا. قبلنا دیده بودم فارسی وان پخش میکنه ولی از اونجایی که از این شبکه متنفر بودم و کلا حذفش کردیم فکر میکردم حتما سریال مزخرفیه که از این شبکه پخش میشه. ولی حالا که اتفاقی به دستمون رسیده و چند قسمتش رو دیدیم میبینم نه واسه سرگرمی بد نیست. من همیشه باید فیلم و سریال ببینم که مکالمم افت نکنه. این سریال به خاطر روزمره بودن مکالماتش واسه مکالمه خیلی خوبه. ولی یه مدت که desperate housewives میدیدم دیگه از کار و زندگی افتاده بودم. هم جذاب بود هم خیلی طولانی. ولی جو سریال کاملا خانومانست و مردا کمتر خوششون میاد. حالا شاید درباره سریالای بهتر و فیلمای خیلی خوب نوشتم بعدا.


-ذهنم درگیر بحرانیه که توو روابطم با یکی از افراد خوب زندگیم ایجاد شده. همه بهم میگن بهترین راه رای حل مشکل محدود کردن روابطم با اون آدم و بی اهمیت بودنه. ولی من روابط عمیقی باهاش داشتم و برام راحت نیست که به سادگی بخوام محدودش کنم ولی انگار مجبورم:(


-بازم یه عطر دیگه. دوسش دارم :)



5

- یه موضوعی توو زوجای جوون باب شده که خیلی باهاش ارتباط برقرار نمیکنم. اونم غذا خوردن تووی یه  بشقابه. به نظرم هم از نظر بهداشتی غلطه و هم از نظر فرهنگی جالب نیست. چند وقت پیش یه زوج جوونی مهمونمون بودن که حدود یک سال بود عروسی کرده بودن (البته به اضافه ی دو سال عقد). من و همسرم سر میز نشستیم که رفت و آمدمون به آشپرخونه راحت تر باشه و مثل همیشه بشقابای مهمونا رو توو قسمتایی چیده بودیم که هم بهترین قسمت باشه برای نشستنشون و هم دسترسیشون به غذاها راحت باشه. ولی مهمونم گیر داد که ما حتما حتما باید توو دو تا ضلع نود درجه ی میز بشینیم چون توو یه بشقاب غذا میخوریم! حالا خدارو شکر همه چیز سر میز بود و لازم نشد تا آخر غذا برم آشپرخونه ولی به نظرم جالب نبود. تا آخر غذا هم همش با هم درگیر بودن چون یکی میخواست بیشتر بخوره یکی کمتر. یکی دوست داشت خورش زیاد بریزه یکی کم. یا همش قاشقاشون با هم برخورد داشت و کلا به جای اینکه از غذا و دور هم غذا خوردن لذت ببرن همش خیلی ریز با هم درگیر بودن. و بعدم خیلی افتخار میکردن به این کارشون و براشون هم عجیب بود که ما چرا جدا غذا میخوریم. یه وقتیه آدم توو خونه ی خودش توو خلوتِ خودشه حالا دلش میخواد تفریحی با هم غذا بخوره یا ظرف کثیف نکنه خب اشکال نداره. ولی توو مهمونی به نظرم اصلا قشنگ نیست. قشنگ یه بشقاب بردار هر چقدر دوست داری برای خودت غذا بریز با آرامش بخور. دیگه این بازیا چیه خب. نمیدونم شایدم من خیلی سخت میگیرم.


- بالاخره نشستم سر درسام. به حامد میگم اینقدر دلم میخواد این هفته نرم دانشگاه. فوری میگه میخوای همین الان پا شیم بریم شمال؟ یعنی اوج تشویق من برای درس خوندن بودا. :-|


- عاشق لاکای رنگی رنگیمم. اصلا میبینمشون انرژی میگیرم:-*


-خیلی سال بود روزانه نویسی نمیکردم. یه مدت فقط شعر مینوشتم توو وبلاگام. اما چند وقته شعر جدیدی نگفتم. :-(


-استادمون گفته درباره ی رابطه ی هوش چندگانه با ترجمه تحقیق کنیم. سخته ولی فکر کنم نتایجش جالب باشه. حالا اگه مثل بچه ی خوب کارامو انجام دادم و رفتم سر کلاس خلاصه ای از نتیجه ی تحقیقات رو مینویسم اینجا. اگه واقعا جالب بود البته :-)

4

-شب خوبی بود امشب. شبایی که با دوستامون جمعیم و فارغ از همه ی دنیا شبای خوبیه. خدایا شکرت که دوستای خوب داریم که بودن باهاشون لذت بخشه و وقتی با همیم بعدش پشیمون نمیشیم از وقتی که با هم گذروندیم.


-این روزا یه دوست عجیبی به جمعمون اضافه شده. یه دوستی با زندگی خیلی عجیب. درست شبیه داستان ها. نه کاری از دستم بر میاد که براش انجام بدم، نه اصلا میدونم باید چیکار کنم. خیلی سخته :(


-کلی درس دارم و یه پروژه ی کاریِ سنگین. اما حوصله... اصلا :(

-معتاد سفر شدم. دوباره دلم مسافرت میخواد :(


-ساعت پنج و بیست دقیقه ی صبحه. خوابمون نمیبره. حامد میگه بریم کله پاچه بخوریم. حوصله ندارم از خونه برم بیرون ولی. دوست دارم همینجوری توو ف.ی.س.ب.و.ک بچرخم و عکسای دوستامو ببینم و نوشته هاشونو بخونم. بعدم کله پاچه رو باید بخوری و بری کوه. بخوری و بعدش بخوابی اذیت میشی. کی حال داره بره کوه الان. اصلا همین که بهش فکر کردم خوابم گرفت. شب بخیر :)

عرق خورشید، اشک ماه!

امشب رفتیم تئاتر شهر تماشای تئاتر "عرق خورشید، اشک ماه"
کارگردانش آتیلا پسیانی بود. بازیگراش رضا کیانیان، علیرضا خمسه، خسرو پسیانی، بیست کودک 8-9 ساله و یک اسب بودن! نویسندش هم محمد چرمشیر.

برخلاف همه ی نقدهایی که بهش شده ولی دوسش داشتم. بازی خسرو پسیانی ضعیف بود، مخصوصا فن بیانش. بازی رضا کیانیان و خمسه که خب حرف نداشت مثل همیشه. ولی از همه بهتر بازی صامت بچه ها بود. لذت بردم واقعا. حضور اسب سیاه هم فوق العاده بود. اولین بار بود که اسب روی صحنه تئاتر میومد و باعث شده بود جریان نمایش خیلی حقیقی تر بشه و ببینده خیلی بیشتر با فضای داستان و شخصیت اصلی ارتباط برقرار کنه. کیانیان نقش یه فرمانده رو بازی میکرد و وجود این اسب قدرت فرمانده رو خیلی بیشتر به رخ میکشید. داستان روایت واقعی (با کمی تغییر) فتح امریکای جنوبی توسط فرمانده ی اسپانیایی (فرانسیسکو پیزارو) بود. کیانیان قرمانده ای بود که پادشاه اسپانیا برای فتح یه کشور اعزامش کرده بود و یک کاتب (خسرو پسیانی) هم همراهش بود که بعد از برگشت اخبار رو به اطلاع پادشاه برسونه. خمسه یکی از سرخپوستان کشور مقصد بود که بعد ار حمله ی فرمانده و سربازانش به اون کشور به بردگی فرمانده منصوب شده بود. به نظر میرسید که پیش از فتح جایگاه خیلی بالایی هم داشته و رئیس قبیله یا از خدایان بوده. مونولوگ های خمسه با خدای آسمان ها از بهترین قسمت های نمایش بود. نقش خمسه بیشتر صامت بود و توو یکی از مکالماتش با خدای آسمان ها به این اشاره کرد که به من گفتی ساکت باشم و فقط نگاه کنم تا مردمم بیشتر از این کشته نشن و آسیب نبینن. نگاهها و حرکاتش گویای همه چیز بود. فرمانده خوددرگیری شدیدی داشت و از این همه قتل و کشتن خسته شده بود. یه جا میگفت "روز اول که بوی خون به مشامم خورد، با خودم گفتم دیگه تا عمر دارم این بو رو یادم نمیره. ولی چند وقت بعد دیدم خون تا زانوهام بالا اومده ولی بوش رو اصلا حس نکردم.". ولی کاتب که توو کل نمایش لبخند به لبش بود سعی میکرد با تکرار جمله ی "پا نویس محفوظ" همه ی اتفاقات رو جور دیگه ای بنویسه. یعنی اونجوری بنویسه که "باید" اتفاق بیفته نه اونجوری که واقعا رخ میده. یه جا که فرمانده خیلی شاکی از کشتن های بی دلیلشه و شمشیر رو پرتاب میکنه و میگه دیگه نمیتونم آدم بکشم، کاتب شمشیر رو میده دستش و میگه هر کسی باید همون کاری رو بکنه که بلده. فرمانده میگه کی میگه من فقط بلدم آدم بکشم؟ تو چه کاری بلدی؟ کاتب میگه من فقط بلدم بنویسم. فرمانده میگه کار من با تو هیچ فرقی نداره. من با شمشیرم آدم میکشم، تو با قلمت. ولی در نهایت فرمانده به لشکرکشی و قتل و غارت و تجاوز ادامه میده. ولی یه روز که تعداد زیادی از سربازاش و اسبهاشون سوزونده میشن به یه جایی میرسه که دیگه نمیدونه باید چیکار کنه. نمیدونه اصلا هدفش از این همه کشت و کشتار چیه. نمیدونه باید برگرده به پادشاه بگه که مثلا چی نصیبش شده از این جنگ و در نهایت میفهمه که هیچ چیز به جز خون. این قسمت اوج بازی کیانیان بود. دیالوگ های فوق العاده و مسخ کننده. بعد از اون کاتب دفتر و قلم خودش رو برمیداره و به برده میگه که به بقیه چیزها احتیاجی ندارم کشتی رو آتیش بزن. برده هم دستورش رو اجرا میکنه و بعد مورد توبیخ و تنبیه فرمانده قرار میگیره. فرمانده نمیدونسته اینا دستورات کاتبه. به کاتب میگه حالا من برم به پادشاه بگم سربازانت تو خواب سلاخی شدن؟ کاتب هم میگه که نه، من اون چیزی رو برای شاه مینویسم که دوست داره بشنوه، نه اون چیزی که واقعا اتفاق افتاده، من مینویسم که همه ی سربازا تا آخرین قطره ی خون جنگیدند و جون خودشون رو فدا کردند. و هم چنین مینویسم که فرمانده هم با همه ی وجود کنار سربازانش ایستاد و جنگید و جون داد. و در اینجا فرمانده هم کشته میشه. و در نهایت کاتب که همه ی داستانی که میخواسته بنویسه رو نوشته و راضی از پایان خوش داستان میره که توتاریخ ثبتش کنه. یک جا اوایل داستان فرمانده میگفت من برای این میجنگم که وطنم من رو نخواست. خیلی سال قبل، وطنم میتونست من رو با یه زمین بخره ولی نخرید، ده سال بعد میتوست با دو تا زمین منو بخره ولی نخرید، بیست سال بعد بازم میتونست منو بخره ولی اینکارو نکرد. توو ماجرای واقعی فرمانده از طرف پادشاه حمایت نمیشه و دست به دامن ملکه ی پرتغال میشه ولی اینجا اشاره مستقیم بهش نشد. یه قسمت دیگه هم که دوست داشتم اونجایی بود که فرمانده از اینکه برده اسبشو ناز و نوازش میکرد شاکی شده بود و میگفت اسبم رو دوست داشته باش ولی بهش دل نبند، این اسب همه ی چیزیه که برای خودم و دلم باقی مونده. یه عمری همش چیزی رو خواستم که بقیه دوست داشتند ولی میخوام یه بارم که شده چیزی رو داشته باشم که خودم دوست دارم! کنترل اسب کار راحتی نبود. یه بار نزدیک بود آقای کیانیان بیفته ار رو اسب که کنترل شد. البته بعضی صحنه ها رو با مربی میومد ولی وقتایی که مربی نبود کمی ترسناک میشد قضیه. ما هم که ردیف جلوی سن و کلا همش میترسیدم اسبه شیرجه بزنه وسظ جمعیت یهو! یه بخش بد دیگه هم خاک کف سن بود که جزو طراحی صحنه بود و خیلی هم باهاش نمایش اجرا میشد و خلاصه زیاد میرفت توو چش و چالمون. نمردیم و خاک صحنه هم خوردیم!  در کل یه روایت تاریخی خووب بود با بازیگرهای خوب. باز هم میگم که بازی خسرو پسیانی واقعا ضعیف بود و بهتره اقای پسیانی به جای روابط از ضوابط برای انتخاب بازیگر استفاده کنند. یعنی بازی آقا خسرو تووی فیلم پل چوبی به مراتب بهتر بود ولی اینجا واقعا فن بیان ضعیف و از همه بدتر لبخند مصنوعی از اول تا اخر بازیش خیلی توو ذوق میزد و به نظرم بهتر بود برای نشون دادن شخصیت کاتب از نیشخندای پراکنده استفاده میکردن نه این لبخند خسته کننده ی لوس! طراحی صحنه و لباس به نظرم خیلی خوب و گویا بود. بازی صامت بچه ها قابل توضیح نیست ولی فوق العاده بودن. اقای پسیانی هم از همون اول که وارد سالن شدیم جلوی در ایستاده بودن و مردم رو راهنمایی و خوشامد میکردن ولی پایان نمایش نه روی سن اومدن و نه دیگه تووی سالن بودن که به نظر قشنگ نبود. دوست داشتم هم کارگردان و هم نویسنده بیان روی سن. بازیگرها هم فقط چند ثانیه و به اندازه ی یه تشویق کوتاه موندن و سریع رفتن. به نظرم اگه کمی بیشتر می موندن و قشنگتر بود تا اینکه یه دفعه همه جیم شن و بیننده بره به سلامت! دیگه فعلا چیز خاصی به نظرم نمیرسه که بگم. راوی خوبی نیستم و پراکنده گویی میکنم ولی اگر کسی به ماجراهای تاریخی و سبک های این مدلی علاقه داره به نظرم بره ببینه. ما که تا آخر نمایش چشم از صحنه برنداشتیم و خیلی هم لذت بردیم ولی خیلی ها چرت یا غر میزدن. به نظر من که شب خوبی بود و از وقتی که برای دیدن این نمایش گذاشتم راضی ام.


+شام دو نفره ی بعد از نمایش، توو رستورانی که پاتوق روزای دوستیمون بود و هنوزم ازش دل نمیکنیم. خوش گذشت. ممنونم ازت برای این شب خوب و هم چنین برای عطر خوش بویی که برام خریدی. دوستت دارم پسر!


پانویس محفوظ