امشب رفتیم تئاتر شهر تماشای تئاتر "عرق خورشید، اشک ماه"
کارگردانش آتیلا پسیانی بود. بازیگراش رضا کیانیان، علیرضا خمسه، خسرو پسیانی، بیست کودک 8-9 ساله و یک اسب بودن! نویسندش هم محمد چرمشیر.
برخلاف همه ی نقدهایی که بهش شده ولی دوسش داشتم. بازی خسرو پسیانی ضعیف بود، مخصوصا فن بیانش. بازی رضا کیانیان و خمسه که خب حرف نداشت مثل همیشه. ولی از همه بهتر بازی صامت بچه ها بود. لذت بردم واقعا. حضور اسب سیاه هم فوق العاده بود. اولین بار بود که اسب روی صحنه تئاتر میومد و باعث شده بود جریان نمایش خیلی حقیقی تر بشه و ببینده خیلی بیشتر با فضای داستان و شخصیت اصلی ارتباط برقرار کنه. کیانیان نقش یه فرمانده رو بازی میکرد و وجود این اسب قدرت فرمانده رو خیلی بیشتر به رخ میکشید. داستان روایت واقعی (با کمی تغییر) فتح امریکای جنوبی توسط فرمانده ی اسپانیایی (فرانسیسکو پیزارو) بود. کیانیان قرمانده ای بود که پادشاه اسپانیا برای فتح یه کشور اعزامش کرده بود و یک کاتب (خسرو پسیانی) هم همراهش بود که بعد از برگشت اخبار رو به اطلاع پادشاه برسونه. خمسه یکی از سرخپوستان کشور مقصد بود که بعد ار حمله ی فرمانده و سربازانش به اون کشور به بردگی فرمانده منصوب شده بود. به نظر میرسید که پیش از فتح جایگاه خیلی بالایی هم داشته و رئیس قبیله یا از خدایان بوده. مونولوگ های خمسه با خدای آسمان ها از بهترین قسمت های نمایش بود. نقش خمسه بیشتر صامت بود و توو یکی از مکالماتش با خدای آسمان ها به این اشاره کرد که به من گفتی ساکت باشم و فقط نگاه کنم تا مردمم بیشتر از این کشته نشن و آسیب نبینن. نگاهها و حرکاتش گویای همه چیز بود. فرمانده خوددرگیری شدیدی داشت و از این همه قتل و کشتن خسته شده بود. یه جا میگفت "روز اول که بوی خون به مشامم خورد، با خودم گفتم دیگه تا عمر دارم این بو رو یادم نمیره. ولی چند وقت بعد دیدم خون تا زانوهام بالا اومده ولی بوش رو اصلا حس نکردم.". ولی کاتب که توو کل نمایش لبخند به لبش بود سعی میکرد با تکرار جمله ی "پا نویس محفوظ" همه ی اتفاقات رو جور دیگه ای بنویسه. یعنی اونجوری بنویسه که "باید" اتفاق بیفته نه اونجوری که واقعا رخ میده. یه جا که فرمانده خیلی شاکی از کشتن های بی دلیلشه و شمشیر رو پرتاب میکنه و میگه دیگه نمیتونم آدم بکشم، کاتب شمشیر رو میده دستش و میگه هر کسی باید همون کاری رو بکنه که بلده. فرمانده میگه کی میگه من فقط بلدم آدم بکشم؟ تو چه کاری بلدی؟ کاتب میگه من فقط بلدم بنویسم. فرمانده میگه کار من با تو هیچ فرقی نداره. من با شمشیرم آدم میکشم، تو با قلمت. ولی در نهایت فرمانده به لشکرکشی و قتل و غارت و تجاوز ادامه میده. ولی یه روز که تعداد زیادی از سربازاش و اسبهاشون سوزونده میشن به یه جایی میرسه که دیگه نمیدونه باید چیکار کنه. نمیدونه اصلا هدفش از این همه کشت و کشتار چیه. نمیدونه باید برگرده به پادشاه بگه که مثلا چی نصیبش شده از این جنگ و در نهایت میفهمه که هیچ چیز به جز خون. این قسمت اوج بازی کیانیان بود. دیالوگ های فوق العاده و مسخ کننده. بعد از اون کاتب دفتر و قلم خودش رو برمیداره و به برده میگه که به بقیه چیزها احتیاجی ندارم کشتی رو آتیش بزن. برده هم دستورش رو اجرا میکنه و بعد مورد توبیخ و تنبیه فرمانده قرار میگیره. فرمانده نمیدونسته اینا دستورات کاتبه. به کاتب میگه حالا من برم به پادشاه بگم سربازانت تو خواب سلاخی شدن؟ کاتب هم میگه که نه، من اون چیزی رو برای شاه مینویسم که دوست داره بشنوه، نه اون چیزی که واقعا اتفاق افتاده، من مینویسم که همه ی سربازا تا آخرین قطره ی خون جنگیدند و جون خودشون رو فدا کردند. و هم چنین مینویسم که فرمانده هم با همه ی وجود کنار سربازانش ایستاد و جنگید و جون داد. و در اینجا فرمانده هم کشته میشه. و در نهایت کاتب که همه ی داستانی که میخواسته بنویسه رو نوشته و راضی از پایان خوش داستان میره که توتاریخ ثبتش کنه. یک جا اوایل داستان فرمانده میگفت من برای این میجنگم که وطنم من رو نخواست. خیلی سال قبل، وطنم میتونست من رو با یه زمین بخره ولی نخرید، ده سال بعد میتوست با دو تا زمین منو بخره ولی نخرید، بیست سال بعد بازم میتونست منو بخره ولی اینکارو نکرد. توو ماجرای واقعی فرمانده از طرف پادشاه حمایت نمیشه و دست به دامن ملکه ی پرتغال میشه ولی اینجا اشاره مستقیم بهش نشد. یه قسمت دیگه هم که دوست داشتم اونجایی بود که فرمانده از اینکه برده اسبشو ناز و نوازش میکرد شاکی شده بود و میگفت اسبم رو دوست داشته باش ولی بهش دل نبند، این اسب همه ی چیزیه که برای خودم و دلم باقی مونده. یه عمری همش چیزی رو خواستم که بقیه دوست داشتند ولی میخوام یه بارم که شده چیزی رو داشته باشم که خودم دوست دارم! کنترل اسب کار راحتی نبود. یه بار نزدیک بود آقای کیانیان بیفته ار رو اسب که کنترل شد. البته بعضی صحنه ها رو با مربی میومد ولی وقتایی که مربی نبود کمی ترسناک میشد قضیه. ما هم که ردیف جلوی سن و کلا همش میترسیدم اسبه شیرجه بزنه وسظ جمعیت یهو! یه بخش بد دیگه هم خاک کف سن بود که جزو طراحی صحنه بود و خیلی هم باهاش نمایش اجرا میشد و خلاصه زیاد میرفت توو چش و چالمون. نمردیم و خاک صحنه هم خوردیم! در کل یه روایت تاریخی خووب بود با بازیگرهای خوب. باز هم میگم که بازی خسرو پسیانی واقعا ضعیف بود و بهتره اقای پسیانی به جای روابط از ضوابط برای انتخاب بازیگر استفاده کنند. یعنی بازی آقا خسرو تووی فیلم پل چوبی به مراتب بهتر بود ولی اینجا واقعا فن بیان ضعیف و از همه بدتر لبخند مصنوعی از اول تا اخر بازیش خیلی توو ذوق میزد و به نظرم بهتر بود برای نشون دادن شخصیت کاتب از نیشخندای پراکنده استفاده میکردن نه این لبخند خسته کننده ی لوس! طراحی صحنه و لباس به نظرم خیلی خوب و گویا بود. بازی صامت بچه ها قابل توضیح نیست ولی فوق العاده بودن. اقای پسیانی هم از همون اول که وارد سالن شدیم جلوی در ایستاده بودن و مردم رو راهنمایی و خوشامد میکردن ولی پایان نمایش نه روی سن اومدن و نه دیگه تووی سالن بودن که به نظر قشنگ نبود. دوست داشتم هم کارگردان و هم نویسنده بیان روی سن. بازیگرها هم فقط چند ثانیه و به اندازه ی یه تشویق کوتاه موندن و سریع رفتن. به نظرم اگه کمی بیشتر می موندن و قشنگتر بود تا اینکه یه دفعه همه جیم شن و بیننده بره به سلامت! دیگه فعلا چیز خاصی به نظرم نمیرسه که بگم. راوی خوبی نیستم و پراکنده گویی میکنم ولی اگر کسی به ماجراهای تاریخی و سبک های این مدلی علاقه داره به نظرم بره ببینه. ما که تا آخر نمایش چشم از صحنه برنداشتیم و خیلی هم لذت بردیم ولی خیلی ها چرت یا غر میزدن. به نظر من که شب خوبی بود و از وقتی که برای دیدن این نمایش گذاشتم راضی ام.
+شام دو نفره ی بعد از نمایش، توو رستورانی که پاتوق روزای دوستیمون بود و هنوزم ازش دل نمیکنیم. خوش گذشت. ممنونم ازت برای این شب خوب و هم چنین برای عطر خوش بویی که برام خریدی. دوستت دارم پسر!
پانویس محفوظ
خوب خوب خوندم. گفتم که کلا نمایشو دیدم

ببین نوشته بودی وقایع جوری که باید مکتوب میشد ، نه اونجور که اتفاق افتاده بود.
اونوقت اون پ.ن رو نوشتی و زیرش زدی پانویس محفوظ. خب آدم نگران میشه دیگه
وقتی داشتم مینوشتم به همین فکر کردم که شاید یکی اینجور برداشت کنه ولی در واقع نه قصد خاصی نداشتم. همینجوری نوشتمش. آخه این جمله خیلی تکرار میشد، این کاتب هر دو جمله که می نوشت میگفت پانویس محفوظ. ولی منظورم این نبود که وقایع من هم واقعی نیستن



راستی
این پانویس محفوظ همچین یه نموره مشکوک میزنه هااااا.... هی دندون رو جیگر گذاشتم. اخرش طاقت نیوردم و گفتم
چرا مشکوک؟ خب ادای خسرو پسیانی رو در آوردم دیگه :دی خوب نخوندی متن رو هااا :)))
رفتم سایته رو دیدم. فقط از کدو حلوایی های هالوینش خوشم اومد
در واقع فقط اونا رو فهمیدم!
ببین اون بالا موضوعات مختلف داره. وارد هر موضوعی که بشه باز کلی زیر مجموعه داره. اگه حوصله به خرج بدی کلی چیز میز پیدا میکنی که جذاب باشه برات و دلت بخواد بخونی. :-*
راستی مبارک عطرت باشه... من اینقدر عطر دوس دارم که نگو
ای جونم. منم عاشق عطرم. قابلتو نداره دوستم
چی؟ چی؟؟؟ پفک مینا رو میخوری؟ بدون اینکه حتی یه دونه گذاشته باشی براش؟ مگه دستم به گوشت نرسه!


)
همینکارا رو میکنی توپولو میشی دیگه!
(بسش بود مینا؟ اگه نترسید و حساب نبرد بگو. ورژن خشن ترم داره زیتون
منتظر روایتهای آتی هستیم
والا همچین با قیافه ی مظلوم داره نگام میکنه که یکی ندونه فکر میکنه من پفکشو خوردم :))
به به آرش خان!
)
از اینورا :دی
مینا این مهندس ، همشهری منه.
اگه اومد وبت از طرف من وکیلی که با پس گردنی بندازیش بیرون :)
(تا تو باشی آرش که وقتی میای وب من خاموش نباشی
ای بابا دوستم خب رسم مهمون نوازیم چی میشه پس
)
مخصوصا همشهریا و دوستای شما باشن که دیگه اصلا جایگاه ویژه دارن
آرش خان خب خاموش نرو وب زیتون جونم دیگه آخه چطور دلت میاد؟
(حالا یکی ندونه فکر میکنه من خودم چقدر حضور فعال دارم! هیشکی مثل من تنبل نیست توو نظر دادن. ولی قول قول میدم بیشتر بیشتر نظر بدم. ولی بخدا هر چی مینویسی با کلی ذوق و شوق و دقت میخونم. میخوای امتحان برگزار کن
توی ذهنم بود این هفته برم این تئاتر رو ببینم, دنبال یکی میگشتم دیده باشه و برام بگه چه جوریه
تو وب زیتون آدرس وبتون رو دیدم, یه سری زدم, دیدم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ,
چه باحال, کلی توضیح دادید
از تئاتر شهر خاطره های زیادی دارم, کلا نمیشه بری تئاتر شهر و تئاتر ببینی و بعدش شام و اونشب و آدمای که باهاشون بودی برات خاطره نشند
ممنون به خاطر توضیحاتی که از تئاتر دادید, تصمیم گرفتم حتما برم ببینم
سلام آقا آرش
خوش اومدید
چه خوب که تونستم کمک کنم
به نظرم اگه واقعا به تئاتر علاقه مندید (که با خاطراتی که از تئاتر شهر دارید به نظر میرسه هستید) و روایات تاریخی رو دوست دارید، برید ببینیدش حتما. ولی راستش خیلی ها اومده بودن که فقط به خاطر اسم بازیگرای معروف یا جذابیت هایی مثل وجود اسب اومده بودند و خب نه تنها خودشون لذتی نمیبردند بلکه با قیافه های پکر و خمیازه های مکرر دیگران رو هم کسل میکردند. آره واقعا تئاتر شهر نوستالوژیک ترین بخش خیابون ولیعصره. کلا خیابون ولیعصر با اون سنگفرشا وکافه ها و درختا انگار همه ی خاطرات آدما رو توو خودش جا داده. ولی سالن های تئاتر شهر متاسفانه دیگه خیلی داغون شدن. تازه این نمایش توو سالن اصلی برگزار میشه. بهای بلیت هم به نظرم خیلی زیاد شده برای سالن اصلی که یه سالن دولتیه. وقتی نمایشای این سالن اینقدر افزایش قیمت پیدا کنند دیگه سالنای خصوصی دو برابر اضافه میشه قیمتاشون و همین باعث میشه مخاطبای تئاتر کم بشن. ولی خب اینا دلیل نمیشن که تئاتر شهر رو دوست نداشته باشیم. موفق باشید و امیدوارم اگر رفتید و نمایش رو دیدید ازش لذت ببرید. فقط اینکه پیشنهاد میکنم با این که لذت ردیف اول نشستن خیلی زیاده ولی برای این نمایش ردیف دوم یا سوم رو انتخاب کتید چون خاک صحنه و بوی اسب و خطر شیرجه ی اسب کمی شاید اذیت کننده باشه
اتفاقا راوی بسیار خوبی هستی.

) دوست داشته باشی.
الان من این نمایشو کاملا دیدم
ایشالا که همیشه این پسرو (کدوم پسر راستی؟
اگه هم یه روز اذیت کرد ، من دست به گوش بریدنم حرف نداره
مرسی از تشویق. پس از این به بعد بیشتر روایت می کنم

همون پسر توپولوی شیطون دیگه. این که مثلا وقتی من دانشگاه بودم پفکم رو تنهایی خورده و یه دونه هم برام نگه نداشته هم شامل گوش بُری میشه؟