4

-شب خوبی بود امشب. شبایی که با دوستامون جمعیم و فارغ از همه ی دنیا شبای خوبیه. خدایا شکرت که دوستای خوب داریم که بودن باهاشون لذت بخشه و وقتی با همیم بعدش پشیمون نمیشیم از وقتی که با هم گذروندیم.


-این روزا یه دوست عجیبی به جمعمون اضافه شده. یه دوستی با زندگی خیلی عجیب. درست شبیه داستان ها. نه کاری از دستم بر میاد که براش انجام بدم، نه اصلا میدونم باید چیکار کنم. خیلی سخته :(


-کلی درس دارم و یه پروژه ی کاریِ سنگین. اما حوصله... اصلا :(

-معتاد سفر شدم. دوباره دلم مسافرت میخواد :(


-ساعت پنج و بیست دقیقه ی صبحه. خوابمون نمیبره. حامد میگه بریم کله پاچه بخوریم. حوصله ندارم از خونه برم بیرون ولی. دوست دارم همینجوری توو ف.ی.س.ب.و.ک بچرخم و عکسای دوستامو ببینم و نوشته هاشونو بخونم. بعدم کله پاچه رو باید بخوری و بری کوه. بخوری و بعدش بخوابی اذیت میشی. کی حال داره بره کوه الان. اصلا همین که بهش فکر کردم خوابم گرفت. شب بخیر :)

نظرات 1 + ارسال نظر
زیتون پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 15:25

- خداروشکر. منم وقتی میرم آفتاب همین حسو دارم. پشیمون نمیشم. کلی دوست خوب دارم اونجا. ایشالا همه شبات خوش باشه و همه رفاقتا بی پشیمونی

- چیش مث داستانه؟ اگه سکرت نیس بنویس

- :(

- آی گفتی. چه اعتیاد خوبیه ولی

- این حامد آخرش جفتتونو به جای تپلو ، چاقالو میکنه. از من گفتن

- مرسی عزیزم. تو خودت یکی از بهترین هایی :-*

- خیلی مفصله. مینویسم سر فرصت. جزئیات زیاد داره.

- :-|

-کل تابستون سفر بودیم. شاید ده بیست روز تهران بودیم. ولی بازم دلم میخواد. خوبه ولی از کار و زندگی میفته آدم خب. نمیشه که همش مارکوپولو بود. میشه؟ :-(

- اگه بدونی از پنج سال پیش که با حامد آشنا شدم تا الان چند کیلو به وزنم اضافه شده. :(((

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد