نگران باش، حل نمیشه...

یجا نوشته بود:


یه دوش آب گرم...

یه لباس راحت...

یه چای تازه دم...

یه موسیقی ملایم...

به درک که خیلی از مشکلات حل نمیشه...!


پ.ن: خدایا مرسی به خاطر خلق رضا یزدانی!

19

- روزهای عجیبی میگذرونم. بعضی خواسته هام داره خیلی زود محقق میشه. از طرفی با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنم که هم سختن و هم سازنده. در کل روزهای عجیبی میگذرونم. فعلا نمبتونم درباره ی این مسائل حرف بزنم. شاید یک روز نوشتم دربارشون.


- تووی غار خودم هستم و فعلا نمیتونم بنویسم. نت نمیام زیاد به قصد چرخیدن. گاهی این مرض میاد سراغم که دلم میخواد ساکت باشم و تنها. مطمئنم خیلی طولانی نخواهد بود اما فعلا کمرنگم.


- سفرنامه رو بعدا ادامه می دم.


-دارم روی آلبوم the wall پینک فلوید، فیلمش و زندگی راجر واترز کار میکنم. از اون تحقیقات لذت بخش.


-بالاخره اوضاع خوابم درست شده. البته فعلا. الان دو هفتست که شبها راحت و آروم میخوابم و صبح سرحال و پر انرژی بیدار میشم

سفرنامه 1

این سفر هم به پایان رسید و صحیح و سالم برگشتیم به شهر و دیار و خانه. اونجا به اینترنت رایگان دسترسی داشتم و هم مینی لپتاپم رو برده بودم و هم تبلت. تبلت رو که اصلا روشن هم نکردم. اصلا هم فرصت نمیشد طولانی بیام پای لپتاپ. سفرنامه رو در چند پست مینویسم. طولانیه و خوندنش حوصله میخواد ولی دوست دارم حتما ثبت بشه. پیشاپیش ببخشید برای این همه جزئیات شاید غیر جذاب.


برای رفتن به این سفر 3 راه داشتیم: هواپیما، قطار، ماشین خودمون.

گزینه ی همیشه دلخواه من هواپیما بود، سریع و کم دردسر. ولی حامد از سفر هوایی بی نهایت بدش میاد و کلا با ارتفاع مشکل داره و ترجیح میده وقتی میشه از راه دیگه ای رفت این راه انتخاب نشه.


همه با رانندگی طولانی مدت و جاده و خستگی ناشی از اون مشکل داشتند در نتیجه گزینه ی ماشین همون اول خط خورد.


قطار وسیله ی دلخواه پدرمه برای سفر. عاشق قطاره و کلی خاطرات خوب ازش داره. برای ما هم خیلی فرقی نداشت و منطقی ترین روش به نظر میرسید. در نتیجه قطار به عنوان وسیله ی سفر تایید شد. برای رفت قطار سبز و برای برگشت قطار سیمرغ رو رزرو کردیم. دلیل تفاوت هم همنیطوری محض تنوع! :دی برای هتل هم میخواستیم منطقه ی خلوت و آرومی باشیم. هتل توریست توس به نظرم گزینه ی مناسب بود. عکساش رو دیدیم و احساس کردیم مناسبه. هتل چهار ستاره بود که حالت ویلا ساخته شده بود. یعنی محوطه ی بزرگ و سبز و اتاقها به صورت سوئیت های ویلایی. یه چیزی توو مایه های هتل صفاییه یزد. تنها هتل مشهده که به این صورت و مثل شمال ساخته شده. یه ویلای دوبلکس سه خوابشو رزور کردیم. قیمتش شبی 340 بود که با تخفیف رزرو از سایت ایران هتل شبی 210 تومن شد. ساعت 18 شنبه رفت بود و 20 چهارشنبه برگشت.


جمعه شب خونه ی مامانم اینا خوابیدیم چون ساعت 11 وقت ارایشگاه داشتم برای ابرو. تا 4 صبح خوابم نبرد. ساعت 9 صبح از آرایشگاه زنگ زدن که آرایشگرمون مریض شده و اگه میشه وقتت رو بذار واسه یه روز دیگه. گفتم که مسافرم و عجله دارم و میرم جای دیگه. اصلا راه نداشت با اون ابروها برم سفر. گذاشته بودم حسابی پر بشه که یه مدل خوشگل بردارم. خیلی ناراحت شدم. نه میتونستم به هر آرایشگاهی اعتماد کنم و نه میشد با اون قیافه برم سفر. در نهایت دلم رو به دریا زدم و یکی از آرایشگاههایی که تعریفش رو شنیده بودم رو انتخاب کردم. 


صبحانه خوردیم و با حامد رفتیم بیرون برای خرید یک سری وسایل لازم برای سفر. بابام خواهش کرد ماشینش رو ببریم و براش بنزین بزنیم. رفتیم یه سری خریدها رو انجام دادیم و حامد میخواست من رو برسونه آرایشگاه و بره خونه. رفته بودیم کیک و پیراشکی بخریم و اومدیم سوار ماشین شدیم و همین که از پارک خارج شدیم یک دفعه با یه سوناتا تصادف کردیم. جلوی سوناتا فرو رفت ولی ماشین ما هیچیش نشده بود. مقصر در واقع سوناتا بود چون داشت با سرعت خیلی زیادی وارد کوچه میشد و اصلا توجه نداشت ولی چون حق تقدم با اون بود قطعا ما مقصر محسوب میشدیم با این که هیچ خطایی نداشتیم و اصلا در حال حرکت نبودیم و تازه از پارک خارج شده بودیم که ایشون با سرعت اومد و کوبید به ما. اونم توو یه کوچه ی خلوت و پر از عابر که نباید این همه سرعت داشت. این اولین تصادف ما بود بعد از این همه سال رانندگی و از شانس بدمون با ماشین بابا. با ابو قراضه ی خودمون یه بار تصادف نمیکنیم :( حالا با ماشین بابا هم هزار بار رانندگی کردیما ولی همین امروز که مسافریم باید اینجوری میشد. از اونجایی که مسافر بودیم و عجله داشتیم و اگه میخواستیم بگیم افسر بیاد باید بابا میومد و علافی و اعصاب خوردی داشت دم رفتن و راننده ی سوناتا هم خیلی عجله داشت توافق کردیم که افسر نیاد  و خودمون حلش کنیم. ما تجربه ی تصادف نداشتیم و نمیدونستیم کار درستی میکنیم یا نه ولی میدونستیم که اگه کشش بدیم سفرمون خراب میشه. راننده ی سوناتا گفت ماشین شما اصلا آسیب ندیده و از طرفی اگه افسر بیاد هم شما مقصرید و خرج ماشینمم 200-300 تومن میشه، شما 100 بدید و بریم دنبال کارمون. ما باز هم خیلی ناشی بودیم و نمیدونستیم باید قبول کنیم یا نه ولی قبول کردیم. قرار گذاشتیم دم بانک صادرات محل که براش واریز کنیم. جلوی بانک که رسیدیم یکدفعه آقاهه اومد گفت آقا نمیخوام خودم درستش میکنم و زود سوار شد و رفت. ما هاج و واج مونده بودیم. کلا آقاهه موقع تصادف که از ماشین پیاده شد شروع کرد داد و بیداد ولی وقتی دید ما خیلی آروم و محترمانه داریم رفتار میکنیم آروم شد. نمیدونم این حرکت آخرش چی بود دیگه ولی خیلی عجیب بود. نه به اون همه شاکی بازی نه به این حرکت! خلاصه ما هم هاج و واج راه افتادیم سمت ارایشگاه. حامد رفت دنبال باقی کارا و من رفتم ارایشگاه و دومین اتفاق بد تووی آرایشگاه رخ داد...


ادامه دارد...

18

1- دیشب هم با همون روش دیشب و به لطف شیر و گلاب خوابیدم. البته تا ساعت 2 داشتیم فیلم میدیدیم ولی بعدش به محض این که دراز کشیدم خوابم برد. ساعت 7 هم در حال دیدن یه خواب عجیب غریب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و رفتم سر کارهام.


2- خواب عجیبی بود! نمیتونم در موردش بنویسم ولی خیلی عجیب و واقعی بود! 


3- الان در این لحظه دلم باب اسفنجی و پاتریک میخواد! خنگول ترین و دوست داشتنی ترین کاراکترهای زندگیم! یادش بخیر توو راه رفتن به دانشگاه، داخل مترو، یکیمون میشد باب اسفنجی و اون یکی پاتریک و کل دیالوگارو با هم میگفتیم و بلند بلند می خندیدیم. متروی تهران کرج اکثرا در اختیار خودمون بود و تووی واگن تقریبا هیچکس نبود. میدونستیم چه ساعتایی باید رفت و آمد کنیم که مترو خلوت باشه.چه دلهای بی دغدغه و بی خیالی داشتیم. البته ما از رو نمیریما. هزار تا مسئولیت و مشکل هم که زندگی داشته باشه باز هم سرخوشیم :دی


4. چند وقت پیش داشتیم میرفتیم خونه ی مامانم اینا. پشت ترافیک خسته کننده ی عصر پنج شنبه کلافه شده بودیم که یه دستفروش رو دیدیم با یه عالمه عروسک پاتریک توو دستش. یه پاتریک کوچولو داریم ولی این پاتریکا بزرگتر و خوشگل تر بود. مثل بچه ها با ذوق آقاهه رو صدا زدیم و یه دونه ازش خریدیم. اینقدر ذوق کرده بودیم از خریدنش که اصلا ترافیک یادمون رفت. شیکم قلمبه و بامزش رو دلت میخواست گاز بگیری اینقدر ناز بود. الان هم نشسته رو به روم کنار پاتریک کوچولو و بابا اسفنجی بزرگ و بقیه دوستان :دی خدایا این شادیهای کوچیک رو از ما نگیر :دی


5. فردا شب به مناسبت اولین سالگرد ازدواج دختر خالم خونشون دعوتیم. مهمونیه خودمونی و به صرف شام و خوش نشینی. منظورم اینه جشن و اینا نیست. خیلی تاکید کرده که لطفا هیچی نیارید حتی شیرینی و شکلات و فقط بهونه ایه برای تجدید دیدار. حالا دوست دارم هم به حرفش احترام گذاشته باشم که گفته چیزی نیارید هم خوشحالش کنم. دوست دارم یه چیزی براشون درست کنم. مثلا کارتی چیزی. ولی هم فکر نکنم فرصت کنم هم اینکه همه ی کاغذ رنگیها و مقواهام خونه ی مامانمه. از طرفی هم امشب برادرشوهرها و خانوماشون میان و یکیشون هم هفتمین سالگرد آشناییشونه (سه ساله ازدواج کردن، بهمن سالگرد ازدواحشونه و احتمالا قصد دارن جشن بگیرن) و هم خانونش پایان نامه ی ارشدش رو دفاع کرد هفته ی پیش و کیکش رو هم آورد و جشن گرفتیم ولی چون غافلگیرانه بود براش چیزی نگرفتیم. دوست دارم اون رو هم خوشحال کنم ولی تا شب نه فرصت می کنم برم خرید نه فرصت می کنم چیزی درست کنم. شاید هم بذارم یک دفغه جشن سالگرد ازدواجشون همه رو با هم. چون یک ماه پیش هم تولدش بود و هدیه ی خوبی براش گرفتم. دیگه لوث میشه هی بخوام پشت هم هدیه بخرم.


6. دقت کردید توو شماره ی 5 چندتا "هم" گفتم؟ :دی


7. حامد عاشق موهای سیاهه و خودم حس می کنم موی یکم روشن بیشتر بهم میاد. دستشو میذاره روو موهام یجوری که فقط ریشه های سیاه معلوم باشه و میگه ببین چقدر بهت میاد. ولی هر چی نگاه می کنم حس نمیکنم بهم بیاد! :-S


8.  امروز در کمد تکانی یادگاریهای جالبی پیدا کردیم. یکیش کارت مغازه ی بابام بود که داده بودم به حامد که بده به مامان و باباش که برن پیش بابام و با هم آشنا بشن :دی اینقدر خاطرات خوب اومد توو ذهنم با دیدن این کارت. چقدر کوچولو بودم اون موقع :))  (و هزاران "که" در این شماره!!!)



9. دلم شیرکاکائو پاکبان خواست با پچ پچ! عاشق این ترکیبم! :))


10. بی خیال حرفایی که توو دلم جا مونده...