این روزهای من...

این چند روزه تقریبا خونه نبودم


سه شنبه عدس پلو پخته بودم و قرار بود بعد از شام بریم دیدن پدرشوهرم. حامد که از سرکار اومد و زنگ زد که اطلاع بده مامانش گفت احتمال دادم که میاید کلی سمبوسه و دلمه پختم براتون. دیگه منم گفتم پس ما هم عدس پلومون رو میاریم اونجا با هم بخوریم. رفتیم و خیلی خوش گذشت. مادر شوهرم از باغچه ی خوشگل شمال کلی توت فرنگی تازه و خوشمزه برامون چیده بود. تازه گفت بازم هست اگه وقت دارید برید هم به باغچه سر بزنید هم توت فرنگی بخورید. ولی وقت نداریم متاسفانه.



چهارشنبه شب حامد که اومد خونه بعد از اینکه دوش گرفت و لباساشو عوض کرد رفتیم بیرون. از صبح بهم گفته بود شام نپز میریم بیرون. رفتیم اول برای حامد یه کفش راحت و خوشگل خریدیم و بعد هم رفتیم پاتوق قدیمیمون. با این که حد اقل ماهی یکبار باید بیایم اینجا ولی بازم هر دفعه حتما حتما خاطرات شیرین گذشتمون رو از اینجا مرور می کنیم و خدارو شکر میکنیم برای با هم بودن. بعد از شام هم رفتیم زیر بارون ریز خدا قدم زدیم. نزدیک خونه هم چند تا بستنی زرشک و لواشک و آلبالو جیتو خریدیم و رفتیم خونه.


پنج شنبه صبح حامد من رو برد خونه ی مامانم و سر راه نون تازه خریدیم و رفتیم با خانوادم صبحونه ی مفصل خوردیم و بعدش حامد و بابا رفتن سرکار و من و مامان هم به مرور رویدادهای هفتگی پرداختیم :دی ظهر هم مامانم طبق هوس من باقالی پلو با ماهیچه ی مفصلی پخت و مردها که اومدن ناهار خوردیم و بعدش هم یه خواب بعد از ظهر پنج شنبه ی طولانی. پنج شنبه ها که حامد زود میاد و جمعه ها که خونست بیشترش به خواب و خوراک و استراحت میگذره. شب دیگه داشتیم اصلا میل به هیچی نداشتیم و شام نخوردیم. ساعت 9 هم دختر خالم و شوهرش و خالم و پسرش اومدن شب نشینی. تا ساعت 1 نشسته بودن و بعدش هم که رفتن دیگه خوابمون نمیومد و تا ساعت چهار صبح من و حامد و بابا و سهیل حکم بازی میکردیم و مامانم هم مطالعه میکرد. 


جمعه شب هم منزل خالم دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت. اون شب بارون شدیدی گرفت به همراه رعد و برق و باد و طوفان. دیگه از خونه ی خاله ما اومدیم خونمون و مامان اینا هم رفتن خونشون.


شنبه هم به مرتب کردن خونه و لباسا گذشت.


یکشنبه آخرین روز فوق لیسانس حامد بود. کلی عکس گرفته بودن و دیگه رفتن برای پروپوزال و پایان نامه. صبح حامد رفت ماشین رو گذاشت پارکینگ مامانش اینا چون به مترو نزدیکترن و با مترو  رفت دانشگاه (مسیرش داخل طرحه) و موقع برگشتن هم رفته بود بهشون سر زده بود. مادرشوهرم هم یه کیسه برنج و مقداری برنج دودی و یه قابلمه آش جو و یه ظرف باقالی پخته برامون فرستاده بود. جالب اینجاست که روز قبلش من هوس باقالی کرده بودم و حامد هوس آش جو :دی حامد که اومد خونه بارون همچنان بعد از چند روز متوالی داشت میبارد. در تراس رو باز کردیم و نشستیم جلوی درخت سبز قشنگمون و آش داغ خوشمزه و باقالی و چای خوردیم و از بارون قشنگ خدا لذت بردیم.


دوشنبه هم که امروز باشه کمی سرم درد میکنه و فقط فرصت کردم با مامانم و مادر شوهرم تماس بگیرم و خونه رو کمی مرتب کنم. باقی اوقاتم به استراحت گذشت تا بلکه سر دردم بهتر شه. شب هم قراره شام نپزم و بریم بیرون بستنی بخوریم و بعد هم بریم پارک بدمینتون بازی کنیم و پیاده روی کنیم.


فردا هم که تعطیله و عشقم پیشمه. هورااااااا :)


یه چیزی رو تو وبلاگ نگفته بودم. حامد از بعد عید میره پیش بابام. ما موقع خرید جهیزیه یکمی از غیر ضروری تر ها صرف نظر کردیم و در عوض مبلغ قابل توجهی برامون موند. حدود 25 تومن هم باقی مانده ی پولی بود که پدرشوهرم برای خونه و عروسی بهمون داده بود که هنوز ازش نگرفتیم البته و گفتیم دست ما باشه خرج میشه و فعلا دست شما باشه و ایشون هم در عوض کرایه خونمون رو پرداخت میکنند تا وقتی پول دستشونه. البته اگر پول رو بگیریم هم در هر صورت تا یک سال گفتند کاری با اجاره و اینا نداشته باشید. دیگه حامد هم دوست داشت با مبلغ باقیمونده از پول جهیزیه یه کاری شروع کنه و پدرم پیشنهاد داد که اگه علاقه منده بره بازار پیشش و راه و چاه کار رو یاد بگیره. حامد هم خیلی استقبال کرد چون بابام رو خیلی قبول داره. یه مدت رفت و دید خیلی علاقه داره و براش جذابه. دیگه پول رو برد داخل کار و الان دو ماهه که هر روز میره بازار پیش بابام و هر دوشون بی نهایت راضی هستن. هم بابام از اینکه حامد پیششه و جوونه و انرژی و ایده های نو داره خیلی راضیه هم حامد از اینکه تجربه های بابام رو یاد میگیره و خب بدون اینکه هزینه ی مغازه و انبار و گمرک و این چیزا بده واردات انجام میده و به ریزه کاریهای کار آشنا میشه خیلی خوشحال و راضیه. خدا رو شکر که با هم خیلی جورن و هر دوشون خیلی پر انرژی تر از قبل شدن از وقتی با هم کار می کنن. خانواده ی حامد کلا همگی فرهنگی هستن. مامانش، باباش، داداشا، جاریا. فقط برادرشوهر دومیم و خانمش که هر دو فوق مدیریت بازرگانی هستن کمی توی بیزینس هستند که اونم بیزینس شرکتیه نه بازاری. برای همین براشون خیلی تازگی داره و جالبه که حامد رفته بازار. البته کارای دانشگاهیش رو هنوز هم داره ها؛ یکشنبه ها و پنج شنبه جمعه ها رو به کارای درسی و ترجمه ها و مقاله هاش اختصاص میده. ولی کلا خوشحالم از اینکه راضیه و داره چیزای جدید یاد میگیره و خب طبیعتا از نظر مالی هم خیلی برامون خوبه. دیگه همین دیگه. خبر دیگه ای ندارم :)

دوسِش دارم!

- هنوز دیدن پدر شوهرم نرفتیم برای روز پدر. شمال بودند البته ولی خب پنج شنبه اومدن و دیگه داره دیر میشه، امشب یا فردا شب احتمالا بریم.


- حامد یه گوشی جدید خرید ولی چون من خیلی دوستش داشتم با گوشی من عوضش کرد مهربون من از دیروز همش سرگرم گوشی جدیدم 


- دیشب باید یه مقاله رو تکمیل و ارسال میکرد و به همین خاطر تا دیر وقت بیدار موندیم. صبح که میخواست بره سرکار چشمام باز نمیشد. سریع آلارم رو قطع کرد و گفت بخواب بخواب نمیخواد پا شی. گفتم صبحانه چی؟ گفت یه چیزی میخورم میرم. از زیر پتو و از لای چشمای نیمه بازم یواشکی نگاش می کردم. دیدم با لب و لوچه ی آویزوون رفت کتری برقی رو روشن کرد و یه دونه تی بگ در آورد. همش خمیازه میکشید و بی حوصله این ور اون ور میرفت. تا رفت دست و صورتش رو بشوره و مسواک بزنه بلند شدم. اصولا صبح ها حدود بیست دقیقه جلوی آینه به اصلاح صورت و مرتب کردن مو و اینجور کارها میگذرونه. توو این فاصله رفتم تی بگ رو گذاشتم سر جاش و چای تازه دم کردم. بساط صبحانه رو چیدم. رفتم اون یکی سرویس دست و روم رو شستم و مسواک زدم و لباسم رو عوض کردم و میخواستم چای رو بریزم که اومد بیرون. هنوز من رو ندیده بود و کسل و بی حوصله بود. تا من رو دید به وضوح ذوق کرد و خوشحال شد. اعتراض کرد که چرا بیدار شدی خوابت رو پروندی. خندیدم. با انرژی صبحانه رو خورد و دوباره تکرار کرد که عزیزم دستت درد نکنه ولی کاش میخوابیدی خودم یه چیزی میخوردم. همون طور که سرم پایین بود و داشتم مارمالاد توت فرنگی رو روی نون تست برشته میمالیدم گفتم "قبول کن دلت میخواست بیدار شم، میپاییدمت. آویزون بودی" زد زیر خنده. از اون خنده های بلندی که چشماش برق میزنه. " آخه تو که نمیدونی. من تو رو که میبینم که با لباس خواب و موهای آشفته از تخت میای بیرون و با پاهای کوچولوت راه میری توی خونه تا واسه من صبحونه آماده کنی روزم شروع میشه. نمیدونی چقدر خواستنی میشی و انرژی میگیرم ازت." اینو گفت. :)  


 - کتاب " عطر سنبل، عطر کاج / فیروزه جزایری دوما" رو دارم برای بار دوم میخونم. حس خوبی بهم میده. حس خوندن کتاب "شما که غریبه نیستید / هوشنگ مرادی کرمانی" که نمیدونم کی ازم گرفت و دیگه پس نداد!


- کتابهای زیادی در انتظار خوانده شدن به سر میبرن، یکی یکی، به نوبت!


- سخت ترین قسمت خانه داری اینه : " چی بپزم؟؟؟؟ "

عروسی 5

ساعتم که زنگ خورد فوری قطعش کردم که حامد بیدار نشه. مامانم بهش گفته بود تو تا 9-10 بخواب من مینارو میبرم آرایشگاه که خسته نشی تا شب خیلی دوندگی دارید. آروم از اتاق اومدم بیرون دیدم مامان گلم رفته برام نون تازه گرفته و میز صبحانه رو چیده و منتظرمه. صبحانه رو با هم خوردیم و وسایلم رو برداشتیم و مامانم از زیر قرآن ردم کرد و رفتیم. خدارو شکر آرایش هم نباید میکردم و وقتم گرفته نمیشد :دی  آرایشگاه زیاد دور نبود؛ تقریبا 10 دقیقه با ماشین فاصله بود. وقتی رسیدیم مامانم گفت تو سریع برو بالا من ماشین رو پارک میکنم وسایلتو میارم. آقای نگهبان اومد کمک مامانم که جای پارک براش پیدا کنه و منم رفتم داخل. رفتم صندوق فیشم رو تحویل دادم و گفت برو بالا وسایلت رو تحویل بده و لباسهاتو عوض کن و بیا. رفتم طبقه ی بالا که دو تا سالن بود. یه سالن که برای ناخن و اپیلاسیون و انتظار همراهان عروس بود و یه سالن هم برای عروس و ناهار و سرویس بهداشتی عروس ها و وسایلشون و خلاصه کلا برای عروس بود. چند تا خانوم اونجا بودن که مسئول کارهای عروسها بودند. تا برم بالا و مانتوم رو دربیارم مامانم هم اومد. یکی از اون خانومها اومد لباس ها و وسایلم رو تحویل گرفت و یه فیش بهمون داد که تووش نوشته بود چه وسایلی تحویل دادیم و فقط یه کیف کوچیک از وسایلی که ممکن بود لازمم بشه برداشتم. مامانم رفت برام یه نوشابه ی انرژی زا خرید و رفت. رفتم طبقه ی پایین. اونجا یه خانوم جوونی بود به نام ناهید که مسئول هماهنگی های عروس بود. راهنماییم کرد به اتاق میک آپ. یه اتاق بزرگی بود که کلی صندلی مخصوص آرایش کنار هم چیده شده بود و عروس های مربوط به هر آرایشگر یا داشتن آرایش میشدن یا منتظر بودن نوبتشون بشه. آرایشگر من قدیمی ترین آرایشگر اونجا بود که اون روز 3 تا عروس داشت. خانوم نازی بود و چهره ی آرامش بخشی داشت. یکی از عروس ها داشت آرایش میشد، یکیشون زیر سازی صورتش انجام شده بود و نشسته بود و من هم که سومی بودم. بعد از اینکه آرایشگرم من رو دید خیلی تعجب کرد و گفت که تو چرا شینیونت انجام نشده تو شینیون اولی!!! والا من که این اصطلاحات رو بلد نبودم گفتم نمیدونم بهم گفتن این ساعت بیا و منم اومدم. ناهید رو صدا زد و ناهید دفترش رو آورد و گفت ببین اینجا نوشته میک آپ اوله! آرایشگر هم دفترش رو آورد گفت بیا ببین اینجا نوشته شینیون اوله. با خودم گفتم بیا! شروع شد! واسه همین استرسا بود از عروسی خوشم نمیومد دیگه! اما از اونجایی که به خودم قول داده بودم هیچی باعث نشه استرس بگیرم و روزم خراب شه سعی کردم خونسرد باشم و صبر کنم خودشون به نتیجه برسن. دیگه آرایشگرم یکم به ناهید غر زد به خاطر اشتباهشون و گفت مسئول شینیونش هنوز نیومده ولی حالا یکاریش میکنم. به دستیارش گفتم دیرم میشه نه؟ گفت نه نگران نباش زودتر از ساعتی که گفتیم هم آماده ای. دیگه منم زدم به در بیخیالی و مشغول صحبت با عروس کناریم شدم. عروس اول آرایشش تموم شد و فرستادش رفت سراغ کارای دیگش و عروس دوم رفت نشست روی صندلی. ساعت 8:15 من آرایشگاه بودم و الان ساعت 9:15 بود. آرایشگرم از اتاق رفت بیرون و سالن شینیون رو نگاه کرد و من رو صدا کرد گفت بیا اینجا. دو تا دستیارهای شینیون کارم اومده بودن ولی خودش هنوز نیومده بود. ازشون خواهش کرد براشینگ موهامو انجام بدن و کشها رو ببندن تا خود مسئول بیاد. بعد از اینکه این کار انجام شد دوباره اومدم سالن آرایش که این بار بهم گفت برو بالا سالن ناخن و بگو ناخن هاتو درست کنن و بعد بیا پایین. وقتی رفتم بالا دیدم عروس اولی همه کارهاش تموم شده و لباسشم پوشیده و داره ناخناش رو درست میکنه. من با اون موهای کش بسته و بدون لباس عروس و بدون آرایش اصلا شبیه عروسا نبودم و فکر کردن مشتری عادیم. وقتی فهمیدن عروسم تعجب کردن که چرا هنوز هیچکار نکردم. دیگه یکم استرس گرفته بودم. ناخن هام که تموم شد فوری رفتم پایین. آرایشگرم رفته بود صبحانه که سریع ناهید پیجش کرد و اومد و بالاخره کار من رو شروع کرد. اول یکم باهام مشورت کرد که چه سبکی دوست دارم. گفتم نه خیلی لایت و بی روح نه جیغ و اجق وجق. یه آرایش ساده ولی پررنگ و بادوام. رژ حتما قرمز (من عاشق رژ قرمز و اکثر اوقات رژ قرمز دارم). تاکید کردم که پوستم رو هم برنزه نکنه و رنگ پوست خودم باشه. موقع آرایش چشم همش از چشمام اشک میومد و نمیتونستم پلک نزنم ولی خیلی آرایشگرم صبور و آروم بود و دستاش تمیز بود و بوی خوب میداد و حس بدی بهم دست نمیداد. چون من خیلی از آرایشگر شلخته بدم میاد. کارم که تموم شد و خودم رو توی آینه نگاه کردم راضی بودم. همون جوری بود که میخواستم. بهم گفت سریغ برو بالا لباست رو بپوش و کار موهات که تموم شد قبل رفتن دوباره بیا که چکت کنم. رفتم بالا همون خانومه کمکم کرد لباسمو پوشیدم و اومدم سالن شینیون. شینیون کارم هم اومده بود. ازم پرسید چه مدلی مد نظرمه که بهش گفتم اولا جمع و باز باشه دوما موهام نچسبه به سرم که قدم کوتاهتر دیده نشه. دیگه فوری دست به کار شد و منم خودم رو توو آینه نگاه میکردم و گاهی نظر میدادم و از روند شینیونم راضی بودم. تموم که شد و تاج رو که گذاشت مامانم اومد و دوباره بینیش گل گلی شد و گفت که خوشگل شدم و دسته گل رو هم گرفتن و حامد داره راه میفته کم کم. ساعت 12:15 بود و من قرار بود 1 آماده بشم و همونجور که دستیار آرایشگرم گفته بود زودتر هم حاضر شده بودم. دیدم که اون عروس اولی هنوز داخل سالنه و گفتم چه خوب که زیاد معطل نشدم. دیر اومدم ولی با بقیه حاضر شدم. دیگه تقریبا کاری نداشتم، رفتم سالن عروسی و برام ناهار آوردن؛ جوجه کباب بود بدون برنج؛ با نوشابه. نوشابه رو نخوردم و به جاش انرژی زای خودمو خوردم با دو تا تیکه کوچیک جوجه. ساعت نزدیک 1 شده بود. زنگ زدم به حامد و گفت نزدیکه آرایشگاهه. ساعت 1 مامانم دوباره اومد و گفت حامد با فیلمبردارها رفتن چند تا سکانس بگیرن. نیم ستم رو بهم داد و وسایل اضافیم رو تحویل گرفت و رفت. اون خانوم باز اومد کمک کرد کت و شنلم رو پوشیدم و لباسم رو چک کرد. وقتی اسمم رو پیچ کردن کم کم آروم آروم از پله ها اومدیم پایین و رفتم پیش آرایشگرم برای چک نهایی و ناهید هم یه دور همه چیز رو چک کرد و با اون خانوم رفتیم بیرون. وقتی پرده رو کنار زدم ماه داماد خوش تیپم دسته گل به دست منتظرم بود. جفتمون اصلا احساس نمیکردیم عروس و دامادیم و مثل همه ی وقتای دیگه با دیدن همدیگه غش غش خندیدیم و ذوق کردیم. بغلم کرد و گفت عروسک شدی، مثل فرشته ها شدی. دسته گل رو بهم داد و فیلمبردار صدامون کرد که ازمون فیلم بگیره. چند تا سکانس باید جلوی آرایشگاه گرفته میشد و وقتی تموم شد راه افتادیم به سمت باغ برای عکاسی داخل باغ...

بیخیالِ شمارش اصلا!

- تعطیلات مامانم اینا اومدن پیشمون. خوش گذشت. بعد مدتها کلی Girl talk با مامانم رد و بدل کزدیم :)


- توو این هفته دو بار رفتیم فروشگاه برای خرید کلی خونه، یکبار هایپر می، یکبار پروما. چقدر خرید خونه سخته همش آدم یچیزی یادش میره با این که یادداشت میکنم 


- کتابخونه رو یکم جمع و جور چیدم و تعدادی از کتابای عزیزمو از انبار آوردم بالا. دلم براشون تنگ شده بود، الان میخوام برم مرتبشون کنم، دوباره داره وقتم برای مطالعه یکم باز میشه. 


- چیزی به کنکور نمونده، برادرشوهر جان ممنوع الملاقات شده :)


- من چه ترفندی بزنم که همسر دلبندم وقت رفتن از خونه و برگشتن، لباس ها و کیف هاشو به جای روی صندلی و میز تحریر و تخت، بذاره داخل کمدش؟ 


- پس از باران تموم شد. دیگه تلویزیون رسما خاموش شد.


- وبلاگم یه تمیز کاری اساسی میخواد. فونتاش به هم ریختست، قالب جدید دلم میخواد، عنوانا قاطی پاتی! کار داره خلاصه!


- یک نفر با جستجوی جمله ی " اگه شبها بیدار باشم و روزها بخوابم چی میشه" به وبلاگ من رسیده!!!  :))))) دوست عزیزی که این عبارت رو جستجو کردی فقط بهت بگم که بعد یه مدت حسابی مریض میشه و سیستم بدنت مختل میشه! نکن این کارو! منم خوب شدم فعلا که چند ماهه شبا میخوابم و کله ی صبح بیدارم :))



- یک نفر هم با جستجوی جمله ی " پاتریک و باب اسفنجی چگونه با هم آشنا شدند" اومده به وبلاگ من :))))) یعنی کشته مرده ی کنجکاوی این دوست عزیزمون شدم واقعا :)))


- پنج شنبه شب رفتیم فیلم طبقه ی هساث رو دیدیم. یکی از عوامل اصلیش پدر صمیمی ترین دوستمه و خودش هم تووی فیلم یکی از عوامل فرعی بود و به خاطر این رفتیم بیشتر. بد نبود. خوش ساخت بود ولی جدا باید براش محدودیت سنی میذاشتن. فیلم با این که به ظاهر کمدی بود اما صحنه هایی از مرگ داشت که برای بچه ها سنگین و حتی ترسناک بود. کنارمون یه پسر بچه نشسته بود و همش میترسید و از باباش سوال میپرسید. ولی در کل بد نبود.


- فعلا همینا :)

عروسی 4

خب من یه چندتا موضوع کوچیک رو اون وسطا جا انداختم که اینجا میگم و توو یه پست دیگه میرم سراغ روز عروسی:


1. در مورد تحویل لباسم نگفتم. یک هفته به مراسم با مامانم رفتم برای تحویل لباس. هوا به شدت سرد و برفی بود. از اون سرماهایی که من رو افسرده و بیحال و بی انرژی میکنه. اصلا دلم نمیخواست از ماشین پیاده بشم. از طرفی هم نزدیک عید بود و خیابون ها به شدت شلوغ. بعد از کلی معطلی توو مزون بالاخره رفتم برای پرو لباس. گشاد بود. میگفت عروس لاغر شدی. من که میدونستم لاغر نشدم ولی حوصله ی کل کل نداشتم که بگم قصور از شما بوده. لباس رو فرستاد خیاطی یکم تنگش کردن آوردن، با بی حوصلگی پوشیدم و گفتم خوبه، مامانم که هر وقت یه لباس عروس میپوشیدم بینیش قرمز میشد و نمیتونست عیب و ایراداشو بگه. موقع عقدم هم دقیقا همین اتفاق افتاد. کلا هر وقت با مامانم میرم خرید احساسات مادرانه چشمشو رو ایرادا میبنده و فقط قشنگیاشو میبینه. دیگه بعد عروسی به این نتیجه رسید که من نباید تنها با تو بیام خرید. تو هر چی میپوشی به چشم من قشنگ میشی. خلاصه که مامانم که غرق احساسات مادرانش بود و منم که بی حوصله؛ تور و شنلم رو هم انتخاب کردم و کت هم موقع عقدم خریده بودم و اصلا نپوشیده بودمش. شب بسیار خسته کننده ای بود و خیلی دیر رسیدیم خونه. برای حامد هم که لباس رو پوشیدم فقط ذوق میکرد و میگفت عروس خانومم چه ماهه :-) خلاصه که هیشکی به ما یه نظر درست حسابی نداد آقا. همه فقط نظرات احساسی میدادن.


2. دو روز به مراسم پدر شوهرم با حامد رفتن تالار و منوی غذا و تشریفات و این جور چیزها رو قطعی کردن و تسویه کردن. پدر شوهرم از طرف خودش اتاق عقد رزرو کرده بود که همه بتونن قبل مراسم با عروس و داماد عکس بگیرن. از عقد صوری و این جور کارا من متنفرم و گفتم به هیچ عنوان زیر بارش نمیرم، اما پدرشوهرم اتاق عقد رو گرفته بود که هم بتونن عکس بگیرن هم اینکه ظاهرن اقوام پرسیده بودن کجا میتونن هدایاشونو بدن؛ گفت که اینجا بهتره و توو سالن هرج و مرج نشه. به ظاهر ایده ی خوبی بود و دستشون هم درد نکنه؛ اما من از همون موقع میتونستم حدس بزنم این اتاق عقد چه دردسرایی ایجاد میکنه برامون. مادرشوهرم رو میشناختم و هم عقد خودم برام تجربه شده بود و هم عروسی جاریم... . ولی دیگه نمیشد کاری کرد و همه از این تصمیم راضی بودن.


3. دسته گل قشنگم رو به یکی از گل فروشی های معروف محل سفارش دادم که کارش رو خیلی قبول داشتیم. یه دسته رز قرمز که دور دستَش مروارید بسته شده بود. موقع قرارداد یه دسته نرگس شیرازی هم بهم هدیه داد که چون داشتیم با مامانم میومدیم خونمون آوردم گذاشتمش روی میز نهار خوری و تا شب عروسی هم همونجا بود و عطرش همه ی خونه رو پر کرده بود. 


4. دیگه یادم نمیاد نکته ای از قبل عروسی جا مونده باشه، اگه یادم بیاد همینجا اضافه میکنم. دوست دارم همه چیز رو بنویسم که سالها بعد یادم باشه این روزها چجوری گذشت. به مرور برمیگردم به روزهای قدیمی تر و از عقد و بله برون و خواستگاری و حتی آشنایی هم می نویسم. زمان میبره. فعلا همین که خاطرات عروسی داره تکمیل میشه و اینجا رو مرتب آپ میکنم نشون میده که این روزا چقدر حالم خوبه و چقدر کمتر میرم تووی غار خودم و چقدر منظم تر و با انگیزه تر شدم. خدایا شکرت. حال خوب و آرامش رو از هیچکس نگیر.


5. خب یه چیز دیگه یادم اومد. من از این که مردم جمع بشن و وسایلمو ببینن واقعا بدم میومد، از همون اول هم گفتم ما نه پاتختی دارم نه جهاز نشون. خانواده ی همسر که کلا خودشون هم این رسمارو ندارن. خاله هام ولی خیلی ذوق داشتن خونمونو ببینن. یه روز خودشون خودشونو دعوت کردن و اومدن یکم پیش هم بودیم. یه روز خیلی برفی بود. درست یک هفته قبل عروسیمون. شبش هم قرار بود بریم عروسی پسر خاله ی بابام. این ها عروسیشون با ما یکی شده بود تاریخش که قرار شد یکی جابجا کنه و اونها جابجا کردن. خاله ها موهامو درست کردن و رفتن و من هم با خانوادم رفتم عروسی، حامد خیلی کار داشت و نیومد. طفلی ها حسابی برف اذیتشون کرده بود و نتونسته بودن درست و حسابی عکس و فیلم بگیرن. آخر مراسم ازشون عذرخواهی کردم که مجبور شدن تاریخشون رو جابجا کنن.