خب بالاخره برگشتم
فکر کنم خیلی طولانی شد غیبتم
تا دوشنبه 5 خرداد نوشته بودم و قرار بود بریم پیاده روی و بستنی که برنامه به طور ناگهانی به شب نشینی منزل دخترخاله تغییر پیدا کرد. دایی هم اومد، البته خانومش رفته بود عروسی و دایی خودش تنها بود. طبق معمول بساط بازی و تفریح به پا بود و تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و بسی نشاط رفت.
سه شنبه هم که تعطیل بود. تا لنگ ظهر خوابیدیم و عصرش مامانم اینا گفتن میخوان بیان هایپرمی و برن تبلت های آیتی مال رو ببینن. بابام میخواد آیپد بخره و میخواست تبلت ها رو از نزدیک ببینه و مقایسه کنه، گفتن میاید؟ ما هم گفتیم بعله! آهان از ظهر هم قرمه سبزی جانانه ای بار گذاشته بودم و داشت واسه خودش آروم آروم جا می افتاد. ظهر که غذا داشتیم و اینو در واقع همینجوری واسه ناهار فردا درست کرده بودم. دیگه ساعت 6 گاز رو خاموش کردم و لباس پوشیدیم و رفتیم هایپر و مامان اینا هم اومدن و تبلت ها رو دیدیدم و کمی گشت و گذار و خرید و اینا و شد ساعت 10. دیگه همه گرسنه بودن و پیشنهاد دادم حالا که خونه ی ما نزدیکه و قرمه سبزی هم آمادست بریم خونه ی ما شام بخوریم. اومدیم و اتفاقا عجب قرمه سبزی معرکه ای هم شده بود. برای فردای بابا و حامد و خودم هم موند. فکر میکردیم چهارشنبه تعطیل میشه که نشد و مامان اینا هم ساعت 1 رفتن خونه.
چهارشنبه تا عصر که مشغول درس و ترجمه بودم. شب هوا کم کم داشت اون روی بدشو نشون میداد. بارون شدید در حدی که از پنجره ها آب میومد داخل اتاق! شام هم من سالاد خورده بودم که شب چنان دل دردی گرفتم که فریاد میزدم. حامد عزیزم چقدر ترسیده بود و هی میگفت پاشو بریم دکتر. ولی با کمی استراحت و عرقیجات و چای نبات خوب شدم و خوابیدیم.
پنجشنبه صبح قرار بود زودتر بیدار شیم که حامد من رو ببره خونه ی مامانم و خودش با بابا برن سرکار و برگردن. چون شام منزل عمم دعوت بودیم. ولی از خواب که بیدار شدم دوباره همون دلدرد کذایی اومد سراغم. دیگه اینبار حامد رو بیدار نکردم که نگران نشه. رفتم دوباره عرقیجات و دارو خوردم و ساعت حامد رو قطع کردم و به بابا مسیج دادم که شما برو حامد دیرتر میاد و دراز کشیدم تا بهتر شم. بهتر که شدم حامد رو صدا کردم و طفلک میگفت چرا اینقدر دیره؟ ساعت چنده؟ دیگه وقتی فهمید حالم خوب نبوده ناراحت شد که بهش نگفتم و وقتی مطمئن شد بهترم رفتیم بیرون. تا ظهر باز هم به صحبتهای مادر و دختری گذشت و ظهر هم بابا و حامد اومدن و ناهار خوردیم و خوابیدیم و شام هم که رفتیم منزل عمم. مهمونی رسمی پاگشا بود دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم. بیشتر منتظر بودم ساعت بگذره و برگردیم خونه. چقدر رسوم خسته کننده ای هستن واقعا. بعد از مهمونی هم اومدیم خونه.
جمعه ظهر همگی خونه ی برادر شوهرم (آقای ه) دعوت بودیم همین جوری دور همی (من و حامد و آقای الف و خانومش و مادر شوهر و پدر شوهر و برادرشوهر کوچیکه). جاری عزیزم برامون فسنجون پخته بود و کوفته بادمجون که خیلیییییی دوست داریم و خیلی خوشمزه میپزه و هر وقت بریم برامون درست میکنه. برادرشوهرم هم تووی تراس بساط جوجه کباب راه انداخته بود و خلاصه خیلی خوش گذشت و تا عصر اونجا بودیم. عصر هم اومدیم خونه و استارت خانه تکانی زده شد. کمد حامد رو ریختیم بیرون و حسابی سازماندهی کردیم و یکی از کابینتها رو هم اختصاص دادم به لوازم بهداشتی. یکی از کشوهای نازنینم رو هم دادم به حامد و پنج تای دیگه هم موند برای خودم :))))
کمد خودم رو هم ریختم بیرون و دوباره چیدم و کلی تمیز و مرتب شد.
شنبه هم حامد که رفت سرکار تمیزکاری رو ادامه دادم. کمد کوچیکه رو هم ریختم بیرون و همه ی وسایل ریز و درشت و کشوهای میز تی وی و کشوهای پایین مبل و جا کفشی و خلاصه هر چی بود تمیز و مرتب شد.
یکشنبه هم حامد خونه بود. دانشگاه که تموم شده و یکشنبه ها روز دانشگاهشه ولی فعلا می مونه خونه به کارای پایان نامش میرسه تا آخر تیر. حامد که مشغول کاراش بود و منم به تمیز کاریام ادامه دادم. شب یکشنبه یادم نمیاد جای خاصی رفته باشیم. خونه بودیم فکر میکنم.
دوشنبه بعد از چند روز خان تکانی تصمیم گرفتم فقط استراحت کنم. ساعت فکر کنم نزدیک 5 عصر بود. روی تخت دراز کشیده بودم و واسه خودم فیلم میدیدم. همه ی برقا به جز اتاق خواب خاموش بود. یک دفعه چشمم افتاد دیدم خونه تاریک تاریکه. ساعت رو نگاه کردم دیدم هنوز خیلی زوده واسه تاریکی. ولی توجه نکردم و از اونجایی که از تاریکی بدم میاد رفتم برقارو روشن کردم و دوباره فیلم رو پلی کردم. بعد دیدم چقدر باد میاد و سرده. پا شدم کولر رو خاموش کردم که دیدم صدای شدید باد و رعد و برقای وحشتناک شروع شد. رفتم کنار پنجره دیدم آسمو تاریک و پر از غبار نارنجیه و باد به قدری شدیده که درختا دارن خم میشن و صدای رعد و برق اونقدر شدیده که دزدگیر ماشینا به صدا در اومده. صحنه ی وحشتناکی بود و قابل توصیف نیست. تا بحال آسمون رو این شکلی ندیده بودم. فوری زنگ زدم به حامد و گفت اینجا هم همینطوره. گفتم زود بیا من میترسم. گفت فعلا نمیشه رفت توو خیابون. یکم باهام حرف زد ولی صداها همینجور داشت شدت میگرفت. زنگ زدم به مامانم و طفلی خیلی نگرانم بود چون میدونست من از رعد و برق عادی هم میترسیدم از بچگی چه برسه این اوضاع. راهش دور بود و کاری از دستش بر نمیومد و سعی کردم زیاد نگرانش نکنم. ولی راستش واقعا ترسیده بودم. یکدفعه صداهای وحشتناکی از شکستن و پرتاب شدن شروع شد. ماهواره ها و گلدونها و همه چیز داشتن از پشت بومها و تراسها سقوط میکردن. صدای زوزه باد واقعا مخوف بود. برق قطع و وصل میشد، آنتن موبایل رفته بود، اینترنت قطع بود و تلفن هم گاهی قطع میشد. زنگ زدم خونه ی مادرشوهرم، پدر شوهرم هنوز از سرکار نیومده بود و مادرشوهرم رفته بود پیاده روی و مونده بود توو خیابون. برادرشوهر کوچیکه تنها بود و اون هم ترسیده بود ولی سعی کرد به من آرامش بده. حامد زنگ زد که برقا قطع شده و داریم میایم بیرون. گفتم تورو خدا توو این هوا رانندگی نکن، درختا همه دارن میشکنن نیاید بیرون میفتن رو سرتون. گفت نمیشه و نگران نباش. یک ساعتی اوضاع همین بود و کم کم آروم شد. کم کم هوا باز شد و بارون شدیدی شروع شد. مادرشوهرم برگشت خونه و زنگ زد که اگر میترسی بیایم پیشت. گفتم نه خوبم حامد داره میاد خونه. بنده ی خدا تمام مدت زیر سقف یه پارکینگ پناه گرفته بوده. حامد که اومد خونه دیگه اوضاع بهتر بود. ولی گفت که با سختی تونستن بیان و ایرانیت و درخت و همه چیز نزدیک بوده روی سرشون بیفته تا برسن به ماشین. توو این گیر و دار پدرم زنگ زد به حامد و یک سفر فوری کاری به اصفهان براشون پیش اومده بود که باید صبح زود فردا حرکت میکردن که تا ظهر اصفهان باشن. گفتن هوای تهران هم که اینجوره همه با هم بریم. قرار شد صبح ساعت 6 منزلشون باشیم و ماشین رو بذاریم داخل پارکینگشون و با ماشین بابا بریم. وسایل سفر رو جمع کردم و شام خوردیم. اومدیم تلویزیون رو روشن کنیم ببینم اوضاع از چه قراره که دیدیم تلویزیون هم قطع شد. اینترنت و موبایل هم همچنان قطع بود. ساعت 10 تصمیم گرفتیم بخوابیم که صبح راحت بیدار بشیم. هنوز چراغ خواب روشن بود که دیدیم باز همه جا تاریک شد. متوجه شدیم برقا رفته. رفتم شیر آب رو باز کردم دیدم ای دل غافل آب هم قطعه. خوبه که چند تا بطری آب ذخیره داشتیم، هم معدنی و هم برای شست و شو. خلاصه اونشب بسیار شب عجیب و بد خاطره ای بود. تا چهار صبح هم دائما برق قطع و وصل شد و آب هم تا صبح نبود. این طوفان واقعا عجیب و پر دردسر بود.
+ از آغاز سفر و اصفهان هم خواهم نوشت. خاطرات عروسی رو هم ادامه خواهم داد. یکمی سرم شلوغه. امتحانات و پروژه ها و ترجمه ها و مهمانی های دعوتی اعصاب خورد کن.
+ قالب موقتیست. لینکهای وبلاگ و وب سایت هایی که میخوانم اضافه شد. این لیست ادامه دارد.
ها راسی نگارا رو هم از گیس گلابتون شناختم و میخونم
من هم :)
توکا رو میخونم که نزدیک یک ساله ننوشته. چرا آخهههه؟!

زیپ و زیگزاگو میخونم. گیلاسی رو هم لینکشو تو خیلی وبلاگا دیدم. چندوقته آرشیوشو میخونم
بعد چرا موسیو گلابی باز نمیشه؟
موسیو گلابی فیلتره با فیلتر شکن باز کم :)))
منم گاهی که شب سالاد میخورم دلم درد میگیره. البته چند دقیقه بعدش بیهوش میشم از خواب و دیگه نمیفههم خوب شدم یا نه :دی





لوازم بهداشتی صاحب کابینت شدن و حامد مالک اختصاصی و انحصاری کمد؟ =))
واااااای یه کشو هم بهش دادی؟ چقدر فداکاری تو دختر. چقدر از خود گذشتگی کردی
چه توصیف وحشتناکی از طوفان کردی.
باورت میشه من دوسه روز بعد از طوفان خبرشو شنیدم؟! چون همه رسانه ها تو خونمون قطع و خاموشه
کلا وقتی هوا و آسمون گردوخاکی و قرمزنارنجی میشه من میترسم... خیلی وهم انگیز میشه...
خوبه که تموم شد. منظورم اینه که اینجا تقریبا تموم شد. تهران چی؟
شش تا از پیونداتو منم میخونم.
آخی... انجمن نوزاد
چه خبر راستی؟ نتیجه نوزاد چی شد؟ :دیییی
وای این دردش شبیه درد آپاندیس بود آخه اصلا نمیشد خوابید




یه بار دیگه هم نوجوون که بودم شب سالاد خوردم همینجور شدم کارم به بیمارستان کشید فکر کردن اپاندیسیتیه خواستن جراحیم کنن مامانم نذاشت گفت شب سالاد میخوره اینجوری میشه. ازش تعهدنامه گرفتن که اگه از التهاب آپاندیس مُردم حق اعتراض نداره :))))) با چند تا قرص و دارو و جوشونده حل شد :)))
بعله
می بینی چقدر باگذشتم من؟
وحشتناک بود واقعا
تموم شد ولی این اولیش بود یه بار دیگه هم چند روز بعدش اینجور شد
البته کلا تا چند روز هر روز عصر یه فصل جدید شروع میشد و کلا هوا عجیب میشد اما در قیاس با اون دو تا طوفان دیگه برامون عادی بود
آره اصفهان عالی بود اون چند روز که اونجا بودیم مخصوصا شبهای اصفهانو عشقههههه
جدی؟ صمیم و مهرسا و گیس گلابتون رو که گفتی. دیگه کدومارو میخونی؟ راستی من ازت اجازه نگرفتم؛ اشکالی نداره لینکت رو گذاشتم؟
و راستی کامنتاتو توو سایت گیس گلابتون ندیدم
من چون زیاد کامنت نمیذارم زیادم کامنتارو نمیبینم
آره انجمن نوزاد برای همون انجمن نوعروسه.
فعلا هیچی
دکترم سفره و نمیخوام پیش دکتر دیگه ای برم
حتما باید یه دکتر معتمد بهم بگه چند سال فرصت دارم برای بارداریِ بدون دردسر
فعلا هیچی مگر اینکه سورپرایرز شیم
سلام عزیزم.
میگم تایم و دیت وبت تنظیمه؟ من انگار دیشب یه سر زدم این پسته نبود و همون قالب قبلی بود. آره دیگه. همین دیشب بود که رمزو بهت دادم! الان تاریخ پستتو میبینم نوشته 20 خرداد!
برم بخونمش
اون شبی که رمزو گذاشتی من ساعت 5 صبح فرداش این متنو پابلیش کردم


اما چون از قبل نوشته بودمش و تووی چرک نویسام بود با تاریخ اولین ورود مطلب ارسال کرده و منم یادم رفت تاریخشو تغییر بدم. مرسی از توجهت. درستش میکنم