عیدانه

سلام

سال نو مبارک

اولین عیدی که با هم و کنار هم تووی خونه ی مستقلمون بودیم خیلی خوب گذشت.

مادر و پدر و داداش کوچیکه همسر طبق معمول هر سال از 26ام رفتن شمال. امسال باهاشون نرفتیم و گفتیم دوست داریم چند روز از تعطیلات رو خونه خودمون باشیم. من دوست داشتم تحویل سال خونه خودمون باشیم اما حامد گفت مامانت اینا رو تنها نذاریم اونا خوشحال بشن بهتر از اینه که خودمون به خاطر یک لحظه ی کوتاه خوشحال باشیم. توجیه شدم و ظهر روز عید رفتیم منزل مامانم. شب هم همونجا موندیم. امسال برای اولین و آخرین بار خونه ی چند نفر رفتم عید دیدنی. اون هم فقط به دلیل جبران محبتشون تووی مراسم عروسی. همه هم از اقوام پدری بودن که قصد ادامه ی ارتباط باهاشون رو ندارم و تا امروز فقط به خاطر حفظ احترام پدرم باهاشون رفت و آمد داشتم و دیگه پدرم خودش بهم گفت که لازم نیست خودمو اذیت کنم. اقوام مادری یعنی خاله ها و دایی و دختر خاله هم که همشون عیدها رو سفر هستن و من هم به همه گفتم که اهل عید دیدنی نیستم مخصوصا بعد عید. یکی از خاله هام که سفر نرفته بود روز سوم عید برای نهار دعوتمون کرد که خیلی خوش گذشت. خاله بزرگم هم که پنج شنبه برای شام دعوتمون کرده. کلا روابطموت با اقوام مادری و اقوام همسر از این رسم و رسومات خارجه. مثلا برادرشوهر بزرگم عید اومد خونه ی ما ولی ما هنوز نرفتیم دیدنشون. یک شب هم رفتیم دیدن یکی از دوستان خانوادگی پدرم که بی نهایت آدمهای خاص و محترمی هستن و حامد خیلی دوستشون داره. سه تا برادر هستن با یک خواهر و مادرشون که همگی تووی یک آپارتمان بزرگ و مجلل تووی یکی از بهترین مناطق تهران زندگی میکنن. تاجرهای فوق العاده سرشناسی هستن و اگه اسمشون رو بگم خیلی ها شاید بشناسن، اما بی نهایت خاکی و خودمانی هستن. اصلا آدمای عجیبین که نظیرشون خیلی کمه. شما اگه اینارو خارج از محیط کار و خونشون یه جایی بین مردم ببینی فکر می کنی از نظر مالی شاید توو یه طبقه متوسط باشن. کار خیر و برکته که از دستهاشون میباره. به شدت صاف و صادق و حلال خور. پدرم از وقتی به دنیا اومده با هم همسایه بودن و مادرهاشون با هم دوست بودن. پدرشون وقتی خیلی کوچیک بودن فوت کرده و اینا هر چی به دست آوردن با زحمت خودشون و یه سرمایه خیلی کوچیک از میراث پدری بوده. پنجاه ساله که پدرم با اینا همه ی روزهای کودکی و جوانی و محیط تحصیل و محیط کار و سفرها و همه ی لحظه هاشون با هم بوده و اینا رو مثل خانوادمون میشناسیم. ایمیل ها و مکاتبات تجاری پدرم و این داداشا با منه و در جریان ریزه کاریهاشون هستم و میدونم که چقدر حلال و حروم سرشون میشه. واقعا ای کاش آدمای این شکلی بیشتر بودن. 

هفته دوم عید هم با خانواده ی من راهی شمال شدیم. رفتیم سمت گرگان. من عاشق این شهر و همه ی شهرهای اطرافشم. واقعا زیبا و بکره. جنگل نهارخوران مثل بهشته. رفتیم هتل جهانگردی که توو دل جنگل نهارخورانه. صبح که بیدار میشدیم و از پنجره بیرون رو تماشا می کردیم منظره ی بی نظیر جنگل مبهوتمون میکرد. یک روز هم از بندر زیبای ترکمن دیدن کردیم. بعد هم راهی محمود آباد شدیم و دو شب رو تووی یه ویلای ساحلی قشنگ گذروندیم. البته روز دوم هوا به شدت بارونی شد و دریا وحشی و پر تلاطم و ترسناک شده بود. از اونجا راهی ویلای دوست داشتنی پدر شوهرم شدیم که با برف محاصره شده بود. دلم به شدت برای هوای کوهستانی و آرامش عجیب اونجا تنگ شده بود. دلم برای خانواده ی همسر هم بی نهایت تنگ بود. اون شب مادرشوهرم برامون از اون قرمه سبزیهای معروف و خوشمزش پخته بود. فرداش هم پدرشوهرم کباب کوبیده ی مخصوص و جوجه واسمون پخت و شب مامان و بابام و داداشم تصمیم به رفتن گرفتن چون پدرم فرداش یه قرار کاری داشت. من و حامد ولی موندیم که با خانواده ی همسر برگردیم. روز چهارده فروردین عزم برگشتن کردیم و حدود دو ساعت راه اومدیم ولی خوردیم به یک ترافیک کیپ و سنگین که گقتن تا تهران ادامه داره. دور زدیم و بین راه کلی تفریح کردیم و ناهار خوردیم و خرید کردیم و برگشتیم ویلا. روز شونزدهم دوباره زدیم به جاده و اینبار چهار ساغته تهران بودیم و جاده عالی بود. از روزی که برگشتیم هم هنوز نه چمدون رو باز کردم و نه هیچ کار دیگه. خونه یه اوضاعی داره که نگو، وحشتنااااک. حالا شاید عکس گذاشتم اگه حسش بود. 

از امروزم که حامد میره سرکار و از نه صبح تا پنج عصر تنهام. تصمیم دارم امروز و فردا رو به مرتب کردن خونه اختصاص بدم و از پس فردا بشینم سر درس و ترجمه.


+ امروز یه غذای متفاوت پختم. وقتی حامد هست زیاد دستم باز نیست واسه خلاقیت غذایی. چون طعمای خاص دوست نداره و هر غذایی هم نمیخوره. حوصله پخت و پز نداشتم. رفتم سر یخچال و دیدم سیب هایی که در نبودمون سیاه شده بودند رو حامد خیلی با حوصله تکه های سالمش رو خرد کرده و گذاشته داخل یخچال. یه تیکه کوچیک هم مرغ پخته از دیشب مونده بود. تصمیم گرفتم از شر اینها خلاص بشم. یادم اومد که وقتی بچه بودم مامانم به پلو درست میکرد که خیلی خوشمزه بود ولی جدیدا نمیدونم چرا کم درست میکنه. خورش سیب هم درست میکنه که خیلی خوشمزست. ولی حوصله خورش نداشتم. سرچ کردم سیب پلو که فقط سیب زمینی پلوی کرمانشاهی رو پیدا کردم و پلویی با سیب درختی نبود. ولی با خودم گفتم که وقتی به پلو امکان پذیر و خوشمزست حتما سیب پلو هم نباید خیلی بد باشه. البته کلا این جور غذاها مستلزم اینه که به غذاهای شیرین علاقه داشته باشید که من خیلی زیاد علاقه دارم. بر خلاف حامد که لب به غذای شیرین نمیزنه. سیب ها رو کوچولوتر خرد کردم، کاملا نگینی. با کمی کره، یک قاشق چای خوری دارچین، کمی نمک، کمی شکر، کمی فلفل سیاه تفت دادم. در همین حین برنج و آب داشتن با هم میجوشیدن. تا این تفت بخوره برنج نیم پخت شد و کمی که رنگ سیب ها تغییر کرد به برنج اضافش کرد. کمی هم شوید خشک اضافه کردم و هم زدم. مرغ پخته رو ریش ریش کردم و کمی زرشک و کمی کشمش تفت دادم و آب برنج که داشت سفت میشد بهش اضافه کردم و هم زدم و دم گذاشتم. غذای تنبلونه بود دیگه کته کردم حس آبکش و اینا نبود. نیم ساعت بعد رفتم سراغش و دیدم به به عجب عطری. ولی از اونجایی که همزمان با کشیدن و خوردنش داشتم تووی وایبر با دوستم چت میکردم اصلا یادم نبود عکس بگیرم. ولی برای من که عاشق غذای شیرینم واقعا خوش عطر و خوش طعم بود. عطر سیب و دارچین و شوید و طعم ملایم شیرین که با ترشی زرشک خنثی میشد عالی بود. به خاطر شکر ته دیگش حسابی برشته شده بود و خیلی خوب از آب در اومده بود. خلاصه که هم مواد غذایی مونده ی داخل یخچال مصرف شد و هم من یه غذای متفاوت و خوشمزه خوردم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد