سومین سالگرد پرواز غمگینت

و این هم سومین سال نبودنت...

دیگر کاری از دست ما برنمی آید...

خودت برای بچه هایت دعا کن...




کسالت نامه

خوبم

نمیدونم اصلا از چی بنویسم

رشته ی همه ی نوشته هام از دستم در رفته

سفرنامه هام نیمه کاره موند

نتونستم از سفر اصفهان و شمال بنویسم

کلی خاطرات خوب ساخته شد این مدت و نشد که ثبتشون کنم و از این بابت ناراحتم

همه ی اینا به خاطر یه سردرد لعنتی بود که اول با خستگی شروع شد و بعد چیزی شبیه سرماخوردگی

بعدش سردردهای شدید و کلافه کننده

انگار که سرم خواب میرفت

بعد کم کم با نزدیک شدن به روزهای قرمز تقویم کمردردهای بی سابقه و حالت های عجیب

شک کرده بودم که شاید نی نی دارم

پنج روز خونه ی مامانم موندم و فقط خوابیدم

دو روز هم مامانم اومد پیشم و باز هم فقط خوابیدم

و بعد هم شک و شبهه ی نی نی داشتن از بین رفت

و سر انجام متوجه شدم که بنده دوباره دچار کم خونی و کمبود آهن شدید شدم و بیشتر این مشکلات به خصوص سردرد به همین دلیل بوده

الان که دارم مینویسم بهترم ولی خوب هم نیستم

همش منگ و خواب آلودم

امشب به زور حامد از خونه بردم بیرون تا یکمی هوا بخوره توو سرم

بعد هم با کلی موز و شیر و هر چیزی که قکر میکرد حالمو شاید بهتر کنه برگشتیم خونه

منم حتی حس نداشتم بگم شیر موز و این چیزا زیاد تاثیری توو حالم نداره 

ولی راستش چندبار هم یواشکی قرصای آهنمو نخوردم

چون قرصای آهن بهم حالت تهوع میده و دکتر هم معتقده کپسولای خارجی عزیزم بی فایده و به درد نخورن و همین قرصای آهن کوچولوی قهوه ای زشت رو باید بخورم

من همیشه کم خون بودم و فشار رو به پایین داشتم

اما مدتی بود خیلی بهتر شده بودم

حالا دوباره باید یک دوره ی بی حالی و بدخوابی و کسالت رو طی کنم

آها قبل از این که بفهمم مشکلم چیه دکتر بهم گفته بود که از بس با گوشی و لپ تاپ و این چیزا کار میکنی به چشمات فشار داره میاد

خب من بخش عمده ای از روزم صرف ترجمه میشه و واقعا هم فشار میاد

و فعلا جدای از این مشکل بهم گفته تا حد ممکن ار تکنولوژی دور باشم

و به همین دلیل فعلا ترجمه هم نمیکنم

خب این مدت تولد حامد هم بود

هشت تیر

واسش یه تولد کوچولو هم گرفتم

دیگه فعلا همین

خاطرات عروسی رو حتما ادامه میدم

بهتر بشم برمیگردم و دوباره مینویسم

عجب پست کسل و بی حالی :دی

سلام

تا شنبه نیستم

طوفان نوشت!

خب بالاخره برگشتم

فکر کنم خیلی طولانی شد غیبتم

تا دوشنبه 5 خرداد نوشته بودم و قرار بود بریم پیاده روی و بستنی که برنامه به طور ناگهانی به شب نشینی منزل دخترخاله تغییر پیدا کرد. دایی هم اومد، البته خانومش رفته بود عروسی و دایی خودش تنها بود. طبق معمول بساط بازی و تفریح به پا بود و تا نیمه شب گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و بسی نشاط رفت.


سه شنبه هم که تعطیل بود. تا لنگ ظهر خوابیدیم و عصرش مامانم اینا گفتن میخوان بیان هایپرمی و برن تبلت های آیتی مال رو ببینن. بابام میخواد آیپد بخره و میخواست تبلت ها رو از نزدیک ببینه و مقایسه کنه، گفتن میاید؟ ما هم گفتیم بعله! آهان از ظهر هم قرمه سبزی جانانه ای بار گذاشته بودم و داشت واسه خودش آروم آروم جا می افتاد. ظهر که غذا داشتیم و اینو در واقع همینجوری واسه ناهار فردا درست کرده بودم. دیگه ساعت 6 گاز رو خاموش کردم و لباس پوشیدیم و رفتیم هایپر و مامان اینا هم اومدن و تبلت ها رو دیدیدم و کمی گشت و گذار و خرید و اینا و شد ساعت 10. دیگه همه گرسنه بودن و پیشنهاد دادم حالا که خونه ی ما نزدیکه و قرمه سبزی هم آمادست بریم خونه ی ما شام بخوریم. اومدیم و اتفاقا عجب قرمه سبزی معرکه ای هم شده بود. برای فردای بابا و حامد و خودم هم موند. فکر میکردیم چهارشنبه تعطیل میشه که نشد و مامان اینا هم ساعت 1 رفتن خونه.


چهارشنبه تا عصر که مشغول درس و ترجمه بودم. شب هوا کم کم داشت اون روی بدشو نشون میداد. بارون شدید در حدی که از پنجره ها آب میومد داخل اتاق! شام هم من سالاد خورده بودم که شب چنان دل دردی گرفتم که فریاد میزدم. حامد عزیزم چقدر ترسیده بود و هی میگفت پاشو بریم دکتر. ولی با کمی استراحت و عرقیجات و چای نبات خوب شدم و خوابیدیم.


پنجشنبه صبح قرار بود زودتر بیدار شیم که حامد من رو ببره خونه ی مامانم و خودش با بابا برن سرکار و برگردن. چون شام منزل عمم دعوت بودیم. ولی از خواب که بیدار شدم دوباره همون دلدرد کذایی اومد سراغم. دیگه اینبار حامد رو بیدار نکردم  که نگران نشه. رفتم دوباره عرقیجات و دارو خوردم و ساعت حامد رو قطع کردم و به بابا مسیج دادم که شما برو حامد دیرتر میاد و دراز کشیدم تا بهتر شم. بهتر که شدم حامد رو صدا کردم و طفلک میگفت چرا اینقدر دیره؟ ساعت چنده؟ دیگه وقتی فهمید حالم خوب نبوده ناراحت شد که بهش نگفتم و وقتی مطمئن شد بهترم رفتیم بیرون. تا ظهر باز هم به صحبتهای مادر و دختری گذشت و ظهر هم بابا و حامد اومدن و ناهار خوردیم و خوابیدیم و شام هم که رفتیم منزل عمم. مهمونی رسمی پاگشا بود دیگه اتفاق خاصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم. بیشتر منتظر بودم ساعت بگذره و برگردیم خونه. چقدر رسوم خسته کننده ای هستن واقعا. بعد از مهمونی هم اومدیم خونه.


جمعه ظهر همگی خونه ی برادر شوهرم (آقای ه) دعوت بودیم همین جوری دور همی (من و حامد و آقای الف و خانومش و مادر شوهر و پدر شوهر و برادرشوهر کوچیکه). جاری عزیزم برامون فسنجون پخته بود و کوفته بادمجون که خیلیییییی دوست داریم و خیلی خوشمزه میپزه و هر وقت بریم برامون درست میکنه. برادرشوهرم هم تووی تراس بساط جوجه کباب راه انداخته بود و خلاصه خیلی خوش گذشت و تا عصر اونجا بودیم. عصر هم اومدیم خونه و استارت خانه تکانی زده شد. کمد حامد رو ریختیم بیرون و حسابی سازماندهی کردیم و یکی از کابینتها رو هم اختصاص دادم به لوازم بهداشتی. یکی از کشوهای نازنینم رو هم دادم به حامد و پنج تای دیگه هم موند برای خودم :))))

کمد خودم رو هم ریختم بیرون و دوباره چیدم و کلی تمیز و مرتب شد.


شنبه هم حامد که رفت سرکار تمیزکاری رو ادامه دادم. کمد کوچیکه رو هم ریختم بیرون و همه ی وسایل ریز و درشت و کشوهای میز تی وی و کشوهای پایین مبل و جا کفشی و خلاصه هر چی بود تمیز و مرتب شد.


یکشنبه هم حامد خونه بود. دانشگاه که تموم شده و یکشنبه ها روز دانشگاهشه ولی فعلا می مونه خونه به کارای پایان نامش میرسه تا آخر تیر. حامد که مشغول کاراش بود و منم به تمیز کاریام ادامه دادم. شب یکشنبه یادم نمیاد جای خاصی رفته باشیم. خونه بودیم فکر میکنم.


دوشنبه بعد از چند روز خان تکانی تصمیم گرفتم فقط استراحت کنم. ساعت فکر کنم نزدیک 5 عصر بود. روی تخت دراز کشیده بودم و واسه خودم فیلم میدیدم. همه ی برقا به جز اتاق خواب خاموش بود. یک دفعه چشمم افتاد دیدم خونه تاریک تاریکه. ساعت رو نگاه کردم دیدم هنوز خیلی زوده واسه تاریکی. ولی توجه نکردم و از اونجایی که از تاریکی بدم میاد رفتم  برقارو روشن کردم و دوباره فیلم رو پلی کردم. بعد دیدم چقدر باد میاد و سرده. پا شدم کولر رو خاموش کردم که دیدم صدای شدید باد و رعد و برقای وحشتناک شروع شد. رفتم کنار پنجره دیدم آسمو تاریک و پر از غبار نارنجیه و باد به قدری شدیده که درختا دارن خم میشن و صدای رعد و برق اونقدر شدیده که دزدگیر ماشینا به صدا در اومده. صحنه ی وحشتناکی بود و قابل توصیف نیست. تا بحال آسمون رو این شکلی ندیده بودم. فوری زنگ زدم به حامد و گفت اینجا هم همینطوره. گفتم زود بیا من میترسم. گفت فعلا نمیشه رفت توو خیابون. یکم باهام حرف زد ولی صداها همینجور داشت شدت میگرفت. زنگ زدم به مامانم و طفلی خیلی نگرانم بود چون میدونست من از رعد و برق عادی هم میترسیدم از بچگی چه برسه این اوضاع. راهش دور بود و کاری از دستش بر نمیومد و سعی کردم زیاد نگرانش نکنم. ولی راستش واقعا ترسیده بودم. یکدفعه صداهای وحشتناکی از شکستن و پرتاب شدن شروع شد. ماهواره ها و گلدونها و همه چیز داشتن از پشت بومها و تراسها سقوط میکردن. صدای زوزه باد واقعا مخوف بود. برق قطع و وصل میشد، آنتن موبایل رفته بود، اینترنت قطع بود و تلفن هم گاهی قطع میشد. زنگ زدم خونه ی مادرشوهرم، پدر شوهرم هنوز از سرکار نیومده بود و مادرشوهرم رفته بود پیاده روی و مونده بود توو خیابون. برادرشوهر کوچیکه تنها بود و اون هم ترسیده بود ولی سعی کرد به من آرامش بده. حامد زنگ زد که برقا قطع شده و داریم میایم بیرون. گفتم تورو خدا توو این هوا رانندگی نکن، درختا همه دارن میشکنن نیاید بیرون میفتن رو سرتون. گفت نمیشه و نگران نباش. یک ساعتی اوضاع همین بود و کم کم آروم شد. کم کم هوا باز شد و بارون شدیدی شروع شد. مادرشوهرم برگشت خونه و زنگ زد که اگر میترسی بیایم پیشت. گفتم نه خوبم حامد داره میاد خونه. بنده ی خدا تمام مدت زیر سقف یه پارکینگ پناه گرفته بوده. حامد که اومد خونه دیگه اوضاع بهتر بود. ولی گفت که با سختی تونستن بیان و ایرانیت و درخت و همه چیز نزدیک بوده روی سرشون بیفته تا برسن به ماشین. توو این گیر و دار پدرم زنگ زد به حامد و یک سفر فوری کاری به اصفهان براشون پیش اومده بود که باید صبح زود فردا حرکت میکردن که تا ظهر اصفهان باشن. گفتن هوای تهران هم که اینجوره همه با هم بریم. قرار شد صبح ساعت 6 منزلشون باشیم و ماشین رو بذاریم داخل پارکینگشون و با ماشین بابا بریم. وسایل سفر رو جمع کردم و شام خوردیم. اومدیم تلویزیون رو روشن کنیم ببینم اوضاع از چه قراره که دیدیم تلویزیون هم قطع شد. اینترنت و موبایل هم همچنان قطع بود. ساعت 10 تصمیم گرفتیم بخوابیم که صبح راحت بیدار بشیم. هنوز چراغ خواب روشن بود که دیدیم باز همه جا تاریک شد. متوجه شدیم برقا رفته. رفتم شیر آب رو باز کردم دیدم ای دل غافل آب هم قطعه. خوبه که چند تا بطری آب ذخیره داشتیم، هم معدنی و هم برای شست و شو. خلاصه اونشب بسیار شب عجیب و بد خاطره ای بود. تا چهار صبح هم دائما برق قطع و وصل شد و آب هم تا صبح نبود. این طوفان واقعا عجیب و پر دردسر بود.


+ از آغاز سفر و اصفهان هم خواهم نوشت. خاطرات عروسی رو هم ادامه خواهم داد. یکمی سرم شلوغه. امتحانات و پروژه ها و ترجمه ها و مهمانی های دعوتی اعصاب خورد کن. 


+ قالب موقتیست. لینکهای وبلاگ و وب سایت هایی که میخوانم اضافه شد. این لیست ادامه دارد.



عروسی 6

باغ زیاد دور نبود. حدودا یک ربع فاصله بود. موقع قرارداد بهمون نمونه عکسای باغ خصوصی و عمومی رو نشون دادن و گفتن هر کدوم رو دوست دارید انتخاب کنید. باغ عمومی بزرگتر و قشنگتر بود که گفتن اگه مشکل حجاب ندارید باغ عمومی قشنگتره. مشکلی نداشتیم و باغ عمومی رو انتخاب کردیم. ساعت 2 باغ بودیم. وقتی رفتیم کلی عروس داماد دیگه هم بودن که چندتاشون از عروسای داخل آرایشگاه بودن که کلی ذوق کردیم همدیگرو دیدیم. باغ سه طبقه بود. تیممون سه نفر بودن. دو تا آقا و یه خانوم. خانومه عکس میگرفت و یکی از آقاها فیلم اصلی و یکیشون هم فیلم پشت صحنه میگرفت. همشون هم خیلی مهربون و با انرژی. عکس و فیلمای طبقه ی اول رو با کلی انرژی گرفتیم. به طبقه ی دوم که رسیدیم یکم هم خسته شده بودم هم پاهام درد گرفته بود هم سردم شده بود. ولی تحمل کردم. ولی به طبقه ی سوم که رسیدیم دیگه دلم میخواست زودتر بریم. طبقه ی سوم پر برف بود و خیلی دیگه سردم شده بود. اینقدر غر زدم که کلی دکور و شات خوب رو از دست دادیم  که بعدا پشیمون شدم. ساعت 4 از باغ خارج شدیم و رفتیم آتلیه. داخل آتلیه یه خانوم و آقای دیگه بودن که اونا هم خیلی پر انرژی و خوب بودن. اونا کار عکاسی آتلیمون رو انجام دادن و اون خانوم عکاس باغ اینجا فیلم پشت صحنه میگرفت. توو فیلم پشت صحنه من همش دارم میخندم و مسخره بازی در میارم! یجا هم هست که عکاس داره بهم میگه بخند و من غش غش میخندم! میگه گفتم لبخند بزن نه که غش کن! حالم کلا خیلی خوب بود. حامد هم حالش خیلی خوب بود. دیگه توو آتلیه یکم  استرس گرفتم که ما ساعت شش و نیم باید اتاق عقد باشیم برای عکس. دیر نشه. ساعت 6 از آتلیه زدیم بیرون و رفتیم سمت سالن. یکم به ترافیک خوردیم و با این که فاصله زیاد نبود ساعت شش و چهل دقیقه رسیدیم به تالار. بابا ها و داداشا جلوی در منتظرمون بودن. با دوربین فیلمبردار حرکت کردیم به سمت سالن عقد. اولین کسانی که دیدم خاله هام بودن که با کلی دست و جیغ و هورا بردنمون به سالن عقد و ...